پــــــــــــــــــــــــرواز بــــــــــــــــــــــــــــــــا هــــــــــــــــــــــــــم
مرد
انصاف بده چطور میتوانی این قدر بی رحم باشی! او درد خودش کم نیست که ما
هم چیزی به آن اضافه کنیم، مگر دل تو از سنگ است که این حرف ها را می زنی!
فکر کن پسر خودت است ناسلامتی یک سال است که دامادمان است. زهره به او
علاقه دارد. چطور راضی می شوی قلب پسر مردم را بشکنی!
- بس کن نجمه! من هر چه می کشم از دست توست.
همین حرف ها را میزنی که این دختره خیره سری میکند! یک بار به حرف تو گوش کردم، برای هفت پشتم بس است.
هی گفتی «پسر خواهرم خوب است. سر به زیر
است. پدر ندارد. تو برایش پدری کن.» این هم از این همه تعریف! از همان
برخورد اول فهمیدم که از کدام قماش است، ولی چیزی نگفتم با خودم گفتم:
«جوان است. چیزی از زندگی نمی داند. بگذار سرش به سنگ بخورد. بگذار توی
زندگی بیفتد. سر عقل می آید.» ولی او خیلی کله شق تر از آنی بود که فکر می
کردم.
صد بار بهش گفتم: «من پسری ندارم و تو به جای پسر منی. بیا کار خانه بغل دست خودم کار کن. راه و چاهش را بهت می گویم.
این طوری دست و بالت هم باز می شود و می
توانی زندگی راحتی داشته باشی.» ولی مگر به کله اش فرو رفت! بعد آن همه
دلسوزی، آقازاده به من گفت: «من اهل مال دنیا نیستم. راهم را خودم انتخاب
می کنم. احتیاج به کمک شما ندارم.»
آقا مرتضی، در حالی که از عصبانیت سرخ شده
بود،خنده ای کرد و ادامه داد: «حالا هم راهش را دیدم. پسرک کله شق! هم خودش
را بد بخت کرد، هم دختر مرا ... همین، عصری دست دختره را می گیری می روی
خانه خواهرت. هر چه که آورده اند پس می دهی و هر چه گفتم بهش می گویی.»