دفـــــاع مــقدس

ما در جنگ ابهت دو ابر قدرت شرق و غرب را شکستیم. امام خامنه ای

دفـــــاع مــقدس

ما در جنگ ابهت دو ابر قدرت شرق و غرب را شکستیم. امام خامنه ای

دفـــــاع مــقدس
این وبلاگ برای شهدا بنا شده و در تاریخ93/4/14شروع به کار کرده است.
تبلیغات




بایگانی
آخرین مطالب
۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۸:۳۹

خاطره

پــــــــــــــــــــــــرواز بــــــــــــــــــــــــــــــــا هــــــــــــــــــــــــــم

مرد انصاف بده چطور می­توانی این قدر بی رحم باشی! او درد خودش کم نیست که ما هم چیزی به آن اضافه کنیم، مگر دل تو از سنگ است که این حرف ها را می زنی! فکر کن پسر خودت است ناسلامتی یک سال است که دامادمان است. زهره به او علاقه دارد. چطور راضی می شوی قلب پسر مردم را بشکنی!

 

- بس کن نجمه! من هر چه می کشم از دست توست.

 

 همین حرف ها را می­زنی که این دختره خیره سری می­کند! یک بار به حرف تو گوش کردم، برای هفت پشتم بس است.

 

 هی گفتی «پسر خواهرم خوب است. سر به زیر است. پدر ندارد. تو برایش پدری کن.» این هم از این همه تعریف! از همان برخورد اول فهمیدم که از کدام قماش است، ولی چیزی نگفتم با خودم گفتم: «جوان است. چیزی از زندگی نمی داند. بگذار سرش به سنگ بخورد. بگذار توی زندگی بیفتد. سر عقل می آید.» ولی او خیلی کله شق تر از آنی بود که فکر می کردم.

 

صد بار بهش گفتم: «من پسری ندارم و تو به جای پسر منی. بیا کار خانه بغل دست خودم کار کن. راه و چاهش را بهت می گویم.

 

این طوری دست و بالت هم باز می شود و می توانی زندگی راحتی داشته باشی.» ولی مگر به کله اش فرو رفت! بعد آن همه دلسوزی، آقازاده به من گفت: «من اهل مال دنیا نیستم. راهم را خودم انتخاب می کنم. احتیاج به کمک شما ندارم

 

آقا مرتضی، در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود،خنده ای کرد و ادامه داد: «حالا هم راهش را دیدم. پسرک کله شق! هم خودش را بد بخت کرد، هم دختر مرا ... همین، عصری دست دختره را می گیری می روی خانه خواهرت. هر چه که آورده اند پس می دهی و هر چه گفتم بهش می گویی

 

-      پدر خواهش می کنم! در این موقعیت نمی شود تنهایش گذاشت. او به وجود ما احتیاج دارد!

 

-   ببین دختر جان! من هر چه می گویم به خیر و صلاحت است. تو الان خامی. نمی فهمی. چهار روز دیگر که بفهمی، خیلی دیر است.

 

-   آقا مرتضی! چرا نمی گذاری خودش تصمیم بگیرد! زهره که دیگر بچه نیست. ماشاءالله دختر عاقل و بالغی است. خودش می داند که چی درست است و چی درست نیست.

 

-   نجمه؛ دوست ندارم از کسی که چشم دیدنش را ندارم طرفداری کنی. شاید چون پسر خواهرت است این قدر سنگش را به سینه می زنی! اما حرف من یکی است. همان که گفتم! من دخترم را به محمد نمی دهم. خلاصه می کنم، من دوست دارم دامادم کسی باشد که خودم می خواهم. و چه کسی بهتر از برادر زاده ام، فرشاد. یک پارچه آقاست. بیا ببین توی کارخانه چه برو بیایی دارد و چقدر همه ازش حساب می برند.

 

 والله، کارخانه را با یک انگشت می چرخاند. اصلاً اجازه نمی­دهد من به خودم زحمتی بدهم.

 

-      آره؛ با همین کارهاست که می خواهد اول دخترت و بعد هم کارخانه ات را از چنگت دربیاورد.

 

-   مادر، لطفاً شما دیگر چیزی نگویید. آخر من هم حقی دارم. حق دارم برای زندگی ام تصمیم بگیرم. همه­اش که نمی­شود شما برایم تصمیم بگیرید! عـقلم هم کاملاً درست کار می­کند، و می توانم تشخیص بدهم که چی درست است و چی نه. شما هم، پدر؛ از من نخواهید که حرفهای شما رو به محمد بگویم. هنوز قلب من از سنگ نشده. من محمد را دوست دارم. چه طوری به او بگویم که چون چشمت را در جنگ از دست داده­ای، باید از هم جدا بشویم! چون جراحت هایت زیاد است، من تحمل ندارم با شما زندگی کنم!

 

زهره، همان طور که اشک می ریخت، می­گفت: «نه پدر. من نمی توانم. یعنی این، جوابِ آن همه خوبی ها و فداکاری هایش است

 

آقا مرتضی که از حرفهای زهره نزدیک بود منفجر شود، با صدای بلند گفت: آفرین! آفرین دختر! حالا دیگر توی روی من می ایستی! راستی که خوب در این مدت مغزت را شستشو داده! دختر، من تو را می شناسم. تو عرضه نداری یک معلول را جمع کنی. هیچ وقت کوری عصاکش کور دیگری نمی شود.

 

 تازه... از کجا معلوم که تا چند ماه دیگر آن یکی چشمش را هم از دست ندهد! هر چه باشد، من بهتر می فهمم. تا وضع از این بدتر نشده بگذار کار را تمام کنم. این به نفع هر دوی شماست. تو جوانی، هزار تا آرزو داری.

 

من نمی دانم فرشاد چه عیبی داشت که او را رد کردی! اما هنوز هم دیر نشده.« فرشاد هنوز هم حاضر است غلامی عمویش را بکند

 

-   پدر، خواهش می کنم بس کنید! هنوز من همسر محمدم و او هم زنده است. شما نباید این حرفها را بزنید.

 

آقا مرتضی که از شدت عصبانیت داشت اتاق را ترک می­کرد، با تحکم گفت: «همین که گفتم! یا خودت می­گویی، یا خودم می­روم خانه شان و کار را یک سره می­کنم

 

آقا مرتضی در چارچوب در متوقف شد و از تصمیمی که گرفته بود لبخندی زد و گفت: «یک راه دیگر هم وجود دارد: تو می­توانی بروی خانه خاله ات و کنیزی یک پیرزن و یک مجروح را بکنی. ولی به شرطی که دور ما را خط بکشی. اما اگر می خواهی بروی، باید برای همیشه بروی. غیر از آن... دیگر حق نداری مادر و خواهرت را ببینی

 

با گفتن این جمله، در را به شدت به هم کوبید و رفت.

 

زهره، همان طور که اشک می ریخت و تکلیف خودش را نمی دانست. مادر هم، در حالی که گریه می­کرد، سعی می­کرد دخترش را آرام کند و او را راضی کند که به آنچه پدرش گفته بود عمل کند. چون هرگز قادر نبود دوری او را تحمل کند. او شوهرش را خوب می شناخت؛ و می دانست که آنچه را بگوید، حتماً انجام می دهد.

 

آن روز، یکی از غروب های سرد و کسل کننده پاییزی بود که هر عابر خسته ای را دلتنگ می کرد. همه جا را غباری از دلتنگی پوشانده بود و خورشید حاضر نبود از زیر لحاف سفیدش بیرون بیاید.

 

با آمدن زیبا  از دبیرستان و سپردن خانه به او، مادر و زهره راهی خانه محمد شدند.

 

راهی را که زهره همیشه دوست داشت برای طی کردن آن شتاب کند، حالا چنان آهسته طی می کرد که انگار هرگز مایل نبود به پایان برسد. اصلاً دوست نداشت این گونه با محمد رو به رو شود و جغد بد خبر باشد. با خود فکر می­کرد حالا محمد، توی بستر، دوران نقاهت را می­گذراند و هنوز دردهایش بهبود پیدا نکرده است. حتماً چشم به راه است تا او برود و کمی با هم صحبت کنند و لحظه­ای، دردهایش را فراموش کند. اما این بار زهره با کدام کلام قرار بود درد او را تسکین بدهد؟

 

پاهایش یاری رفتن نداشتند. آن قدر فکرش مشغول بود که اصلاً متوجه نشد که چه وقت به خانه خاله رسیده­اند. سرش درد می کرد و صورتش ملتهب بود. گرمای خواب آوری در وجودش احساس می کرد. مثل اینکه در آن هوای سرد، کسی بر تنش سوزن فرو می کرد.

 

با صدای خاله بود که زورق افکارش بر ساحل دریای پر تلاطم ذهنش پهلو گرفت:

 

سلام خاله جان! حواست کجاست، دختر! خدای نکرده، طوری شده؟

 

- سلام خاله. چیز مهمی نیست. فقط کمی سرم درد می­کند.

 

-   خوب، حالا چرا دم در ایستاده ای. زود بیا تو، که حتماً سرما خورده ای، ببین مادرت چه زرنگ است! زود رفت تو، که سرما نخورد.

 

بوی تند مواد شست و شو و دارو، فضای اتاق را پر کرده بود. بر جو اتاق، سکوت دردآوری حاکم بود. ظاهراً اوضاع آرام بود. ولی معلوم بود که این، آرامش قبل از توفان بود.

 

لحظه لحظه آن دقایق، برای ساکنان اتاق، مثل سالی می­گذشت. این حالت هم بعد از تمام شدن صحبت­های زهره بود که به وجود آمد.

 

زهره جرأت نداشت سئوالی بکند و این سکوت مرگبار را بشکند. به صورت تکیده محمد، که به سقف خیره شده بود، نگاهی انداخت. از حالت صورت محمد معلوم بود که با خودش درگیر بود.

 

زهره، از آنچه که گفته بود پشیمان بود، و خودش را به خاطر این بی احتیاطی سرزنش می کرد. چطور توانسته بود آن حرفها را بزند! مثل اینکه زبانش به فرمان خودش نبود و آنچه را که می خواست بگوید، بی پروا می­گفت. هنوز هم نگاه پر از حیرت محمد را که به او بود، از یاد نـمی­برد، چرا او می بایست سخنان پدرش را می­گفت، تا چنین وضعی پیش بیاید!

 

زهره منتظر بود که محمد کلامی بگوید و او را راحت کند.

 

محمد دستی به چشمش کشید و بعد، مثل کسی که صدایش از ته چاه درآید، زمزمه وار می­گفت:

 

«حق با آقا مرتضی است. بهتر است تو هم به حرف او گوش بدهی. من هیچ تعهدی نمی توانم بدهم که به زودی چشم دیگرم را هم از دست نخواهم داد.

 

ممکن است مواد شیمیایی روی این یکی هم اثر گذاشته باشد و برای همیشه، از دیدن محروم شوم. پس، بهتر است که زندگی تو را خراب نکنم و از هم جدا شویم. »

 

زهره، با بغض جواب داد: «محمد، خواهش می­کنم این حرف را نزن. من از گفتن حرفهای پدرم منظوری نداشتم. فقط می خواستم که او با تو رو به رو نشود. برای همین، قبول کردم که حرفهایش را برایت بگویم. از طرفی، نمی توانم به او دروغ بگویم. اما باور کن محمد که این نظر من نیست؛ و اگر اجازه بدهی، من هم نظرم را برایت می­گویم

 

محمد، که چهره اش در هم نشان می داد، گفت: «فکر نمی کنم بتوانی روی حرف پدرت حرف بزنی و نظری بدهی. می توانی؟»

 

و چون جواب نشنید، ادامه داد: «من آقا مرتضی را خوب می شناسم. خیلی خوب می تواند افکارش را به خانواده اش، و چه بسا کسان دیگر، تحمیل کند

 

- اما محمد، روی من تأثیر نمی­گذارد، و حرف من غیر از حرف اوست.

 

محمد، لبخند درد آلودی به لب آورد و گفت: «راستی...؟ اما به وضوح دارم نتایج تأثیر افکارش را می بینم. همین که توانسته تو را اینجا بفرستد و حرفهایش را از طریق تو به من بزند، خودش خیلی است

 

نکند محمد، تو مرا هم مقصر می­دانی، چون حرفهای او را گفتم؟ ولی باور... .

 

محمد نگذاشت حرف زهره تمام شود:

 

ولی زهره؛ من هرگز انتظار نداشتم که این حرفها را از زبان تو بشنوم.

 

در این جا محمد مکثی کرد و بغض گلویش را فرو خورد. با صدای لرزانی که قادر به کنترل آن نبود، ادامه داد:«نمی­دانی زهره چقدر سخت است! واقعاً نمی دانی. اگر می­دانستی، هرگز حاضر نمی­شدی این حرفها را به من بزنی. زهره؛ دیگه برای من فرقی نمی کند که این حرفها را تو گفته باشی یا پدرت. همین که آنها را از زبان تو شنیدم، برایم کافی است. پس، خواهش می­کنم دیگر چیزی نگو. دیگر نمی توانم هیچ حرفی را باور کنم. اما می­خواستم یک چیز را بدانی: من از همان وقتی که با وجود داشتن همسر پا به جبهه گذاشتم، پیش بینی همه این چیزها را کرده بودم. آن هم با دانستن اخلاق پدر تو. می­دانستم اگر بلایی به سرم بیاید، پدرت، تو را از من خواهد گرفت. اما با وجود تمام علاقه ای که به تو داشتم و بعد از مادرم تکیه گاه زندگی ام تو بودی و توانسته بودی قلبم را اسیر خودت کنی، همه این محرومیتها را به جان خریدم و به آنچه که وظیفه داشتم عمل کردم. حالا هم ناراحت نیستم، چون این رسم روزگار است که وقتی لذت داشتن یک چیز را به آدم می­دهد، خیلی چیزهای دیگر را از آدم می­گیرد

 

در این لحظه، چند قطره اشک که در چشمان محمد محبوس شده بودند، بی اختیار سرازیر شدند و پهنای صورتش نشستند. بعد، مثل اینکه سبک شده باشد، آهی کشید و گفت: «اما تنها دل خوشی من در این مدت این بود که هر طوری بشود، اگر حتی میان ما فرسنگها فاصله بیفتد و اگر هیچ وقت اجازه دیدن تو را نداشته باشم، همین که تو به من عـلاقه داری، برایم کافـی است و دیگر چیزی نمی­خواهم جزء علاقه تو. اما این روزنه هم امروز بسته شد. دوست داشتم آن روزی که مجبور باشم برای همیشه از دیدن تو محروم شوم، تنها تصویر تو را در ذهنم نگه دارم. تصویر دختری که من هم در زندگی اش جایی دارم و او هم مرا دوست دارد. ولی حالا که فکر می کنم، می­بینم خیلی خودخواه بوده ام. من نمی توانم آرزوهای یک دختر جوان را بر باد بدهم و برای ارضای خودم، کسی را اسیر کنم. قبول می­کنم که اشتباه از طرف من بوده. می بایست قبـل از اینکه تو چیـزی بگویی، من اقدام می کردم، تا مجبور نشوم از دهان عزیزترین و محبوب ترینم، کلمه جدایی را بشنوم

 

کلمات آخر را، با سختی ادا می کرد. مثل اینکه بار سنگینی را به دوش می­کشید که قادر به زمین گذاشتن آن نبود. زهره، که مرتب اشک می­ریخت و نمی­توانست خودش را کنترل کند، با حالت التماس گفت:

 

«آخه محمد، من چطور می­توانم به تو بقبولانم که من هم به تو علاقه دارم؛ برای من فرقی ندارد که تو در چه وضعی هستی! محمد، کمی انصاف بده! آخه بی رحم، هر چه باشد، من یک سال نامزدت بوده ام و به این سادگی نمی­توانم تو را فراموش کنم. چرا این قدر زود راجع به من قضاوت می کنی! بگذار من هم حرفهایم را بزنم

 

خواهش می کنم، زهره، بس کن! چی می­خواهی بگویی؟ می خواهی بگویی برای من مهم نیست که تو یک چشم نداری، تو مجروح شیمیایی هستی؟ آره؛ همین ها را می خواهی بگویی؟ نه... زهره، دلم نمی خواهد نقش یک دایه دلسوز را بازی کنی. خیلی متشکرم. مادرم هنوز سالم است. او می­تواند به من کمک کند، و احتیاج به شما ندارم. اگر خیلی دوست داری به من کمک کنی، از اتاق برو بیرون، و بیشتر از این مرا عذاب نده. می خواهم کمی تنها باشم.

 

زهره، که فهمید ماندنش در اتاق دیگر فایده ای ندارد و محمد حاضر نمی شود حرفهای او را بشنود، اشک ریزان اتاق را ترک کـرد؛ و به مادرش که تمام این مدت با خـاله به حرف های آن دو گوش می­کردند، اشاره کرد که بروند. هیچ یک چیزی به زهره نگفتند. چون خودشان تمام ماجرا را شنیده بودند.

 

با بسته شدن در حیاط، چند گنجشکی که روی شاخه درخت نشسته بودند، پر کشیدند و با رفتـن آن­ها چند برگ خشک که به درخت باقی مانده بود، به زمین افتاد.

 

محمد به زحمت خودش را به کنار پنجره رسانده بود. داشت رفتن آنها را تماشا می کرد که با باز شدن در اتاق برگشت و مادرش را در چارچوب در، حیران دید. مادر، وقتی چشمش به محمد افتاد، دیگر نتوانست خودداری کند؛ و اشک از چشمانش سرازیر شد.

 

ببین زهره چه وقت دارم می گویم. دو هفته نکشیده، بر می­گردی. تو طاقت سختی را نداری.

 

همیشه که نباید همه راحتی­ها را برای خودمان بخواهیم. چی می شود من هم کمی طعم سختی را بچشم؛ آن هم برای زندگی خودم؟ اگر من کمی طعم سختی را چشیده بودم، اگر با مشکلات مردم آشنا می شدم، هرگز راضی نمی­شدم با محمد آن طور رفتار کنم و آن قدر راحت، حرفهای شما را برایش بازگو کنم. اما حالا می­خواهم جبران کنم. با تمام وجودم. همان طور که او با تمام وجودش، وظیفه مقدسش را انجام داد و روح خودش به طرف خدا پرواز داد تا آن را تصفیه کند. حالا به نظر شما، این کار اشتباهی است که کسی شریک زندگی چنین فردی باشد؟ پدر، هم من و هم شما به روز قیامت، به اسلام به قرآن اعتقاد داریم. پس چرا نباید در عمل هم این اعتقاد را نشان بدهیم؟ شما به راحتی از جدایی من و محمد حرف می­زنید. اما این برای من خیلی سنگین است. من فردای قیامت از فاطمه سلام الله علیها چطور شفاعت بخواهم، در حالی که فرزندش را تنها گذاشتم؟ مگر شما فرد با ایمانی نیستید؟ من که نمی­توانم غیر از این، شما را تصور کنم.

 

نمی­دانم این حرفها را از کجا یاد گرفته ای. با این همه، من مخالف این نیستم که کسی از میهنش دفاع کند. ولی بابا، این کشور برای خودش ارتشی دارد. نیروی نظامی دارد. هر کسی را بهر کاری ساخته اند. او که می­خواست ازدواج کند، خوب، باید بیاید کارش را انجام بدهد و با آرامش زندگی­اش را بکند.

 

مگر ارتشی، زندگی و زن و بچه ندارد؟

 

البته که دارد. ولی خودش قبول کرده که این شغل را داشته باشد. کسی که زورش نکرده. به نظر من که باید بگذاری نتیجه این لجبازی ای را که با من کرده، بکشد. من از آن آدمهایی نیستم که زیر بار حرف داماد بروم. بفرمایید زهره خانم رسیدید.

 

با رفتن ماشین پدر، قلب زهره فرو ریخت. احساس غریبی کرد. دوست داشت می توانست پدرش را صدا بزند و یک بار دیگر او را ببیند. از همین حالا دلش برای مادر و خواهرش تنگ شده بود. حیران، جلو در ایستاده بود و برای فشار دادن زنگ، مردد بود. نمی دانست آیا محمد، بعد از آن ماجرا، پذیرای او خواهد بود یا نه.

 

بی اختیار دستش را به طرف تکمه زنگ برد و آن را فشار داد.

 

با دیدن صورت گشاده و خندان خاله، کمی آرامش یافت. اما با دیدن محمد، دوباره مضطرب شد. برخورد او سرد بود، مثل غریبه ها رفتار می­کرد.

 

خاله، برای پذیرایی از مهمان عزیزش به آشپزخانه رفت، وآن دو را تنها گذاشت. محمد سرش را از روی کتابی که مطالعه می­کرد برداشت و بدون اینکه به زهره نگاه کند، زمزمه وار گفت: «چرا آمدی؟ برای چی به حرف پدرت گوش نکردی؟ می­خواستم همان صبح که تلفن کردی، بگویم که نیایی. ولی مادر اجازه نداد. او خیلی خوشحال است. اما خواهش می­کنم اگر به من رحم نمی­کنی، به او رحم کن! چون چهار روز دیگر که بخواهی بروی، او طاقتش را ندارد. پس، تا زود است و به تو عادت نکرده، برگرد

 

زهره، از رفتار محمد حیران مانده بود و نمی­دانست چرا او این همه تغییر کرده است. باورش نمی­شد که او، آن قدر نامهربان شده باشد. این محمد با محمد همیشگی خیلی فرق داشت؛ و او دلیلش را به درستی متوجه نمی­شد. تنها جمله­ای که در آن لحظه توانایی گفتنش را پیدا کرد، این بود: «من نیامده­ام که برگردم

 

یک هفته ای از آمدن زهره می­گذشت، با این همه، محمد همان طور سرسخت بود و اصلاً به او روی خوش نشان نمی­داد. ولی زهره اصلاً حاضر نبود آنجا را ترک کند. مخصوصاً حالا که فهمیده بود به وجود او نیاز هست. چون حالا متوجه شده بود که بیشتر شبها، محمد احتیاج به پرستاری داشت و خاله­اش به تنهایی قادر نبود که از او مراقبت کند.

 

بعضی از شبها که محمد از شدت درد به خود می­پیچید، زهـره تا صـبح در کنـار او بود و اشـک می­ریخت. پرستارش بود. ولی پرستاری که طاقت درد کشیدن مریض خودش را نداشت و خیلی دلش می خواست بتواند کمی از دردهای او را به جان بخرد تا او کمتر زجر بکشد. دیگر برای زهره فرق نمی­کرد که محمد با او سرد رفتار کند. همین که در کنار او بود و به او خدمت می­کرد، برایش کافی بود. ولی خاله، از رفتار محمد ناراحت بود. طوری که تصمیم گرفته بود خیلی جدی با او برخورد کند.

 

خاله با سینی چای وارد اتاق شد. زهره مشغول خیاطی بود، و محمد هم سرگرم تعمیر رادیو بود. خاله، کمی به آن دو نگاه کرد و سینی را در وسط اتاق به زمین گذاشت و تعارف کرد. چند لحظه میان آنها به سکوت گذشت و بالاخره خاله طاقت نیاورد ورو به محمد گفت: «چه کار می­کنی؟»

 

 

هیچی! دیدم ضبط صوت صدایش درنمی­آید، گفتم کمی دستکاری­اش کنم، شاید درست بشود و تکلیف نوارهای قرآنی که صادق آورده تا آزمایش کنم ببینم کیفیتش خوب است یا نه را معلوم کنم.

 

فکر نمی کنی بهتر باشد به جای اینکه تکلیف نوارها را معلوم کنی، تکلیف بندگان خدا رو تعیین کنی.

 

محمد، که منظور مادرش را فهمیده بود، سرش را بالا آورد و نگاهی به زهره انداخت و گفت: «تکلیف بندگان خدا روشن است، مادر. این خودشان هستند که می خواهند بلاتکلیف باشند

 

زهره، که کمی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و خاله، با تحکم، به محمد گفت: «منظورت چیست؟»

 

منظورم روشن است. اگر منظور شما زهره است. من از همان روز اول گفتم که به خانه­شان برگردد.

 

این چه حرفی است محمد؟ این جواب محبت­های زهره است؟ یعنی تو اینقدر سنگدلی؟ تو که این جوری نبودی، محمد!

 

زهره به آرامی، در جواب خاله گفت: «اشکالی ندارد، خاله جان. بگذارید هر چه می­خواهد، بگوید. من ناراحت نمی­شوم

 

خاله، با ناراحتی گفت: «یعنی محمد، تو به زهره علاقه نداری؟ دلت می­خواهد از اینجا برود؟

 

محمد که قادر به سکوت کردن نبود و از قضاوت آنها کمی دلگیر شده بود، ناخودآگاه مادرش را مخاطب قرار داد:

 

«مادر، شما دیگر چرا این حرف را می­زنید؟ چرا فکر می­کنید من بی رحمم؛ سنگدلم؟ مادر، به خدا من همان محمد همیشگی هستم. با همان قلب و همان دل. باور کن که ذره ای از علاقه­ام به زهره کم نشده. بلکه روز به روز علاقه­ام به او بیشتر می­شود. اما من از همین می­ترسیدم. فکر می­کنید که من نمی­فهمم چه کسی شب تا صبح از من پرستاری می­کند؟ فکر می­کنید اگر پرستاری غیر از زهره داشتم، به این سرعت رو به بهبودی می­رفتم؟ نه، مادر... اشتباه نکنید. من ذره­ای به زهره، به ایمانش، به عشقش، شک ندارم. اگر این همه سردی و سرسختی مرا می­بینید، تنها و تنها به خاطر این است که می­خواهم وقتی از اینجا رفت، خاطره خوشی از من نداشته باشد. بگذار چهره همان محمد عبوس و سنگدل در ذهنش باقی باشد. این، آن چیزی بود که در فکر داشتم. اما زهره... تو چی فکر می­کنی؟ فکر می کنی من می­توانم جواب نیکی تو را با بدی جواب بدهم؟»

 

بعد در حالی که محمد آه سوزناکی می­کشید، گفت: «اصلاً دلم نمی­خواست این حرفها را بزنم، ولی دیگر مجبور شدم. دیگر طاقتم تمام شده. نمی­توانم کسانی را که این قدر دوست دارم، آزار بدهم

 

زهره، با صدای لرزانی پاسخ داد: «چرا فکر می­کنی من می­روم؟ چرا دوست نداری فکر کنی من همیشه اینجا خواهم ماند؟ حتی اگر پدرم بیاید و بخواهد مرا به زور ببرد، من نخواهم رفت. من در این خانه، روزها و شبهای معنوی و روحانی­ای را گذرانده ام که هرگز حاضر نیستم آنها را با سالهای گذشته عمرم عوض کنم. چطور می­توان جایی را که در آن لذت راز و نیاز واقعی را با خدا چشیده­ام، ترک کنم. شبهایی که کنار تو بودم و شاهد راز و نیاز تو با خدا بودم، احساس می کردم که روح من هم مثل تو باید پرواز کند. به اوج. و طی کردن این مسیر، بدون وجود تو، برای من مشکل است

 

سکوت فرح بخشی بر اتاق حاکم شد. دیگر کسی قادر به حرف زدن نبود. در هوا، بوی عطر گل محمدی به مشام می­رسید.

 

داداش، مسأله حل است. نمی خواهد خودت را نگران کنی. کارها را بسپار دست من. اگر می­بینی زهره رفته خانه خاله­اش، به این خاطر است که کمی به آن پیرزن کمک کند. آخه خاله اش دست تنهاست.

 

پس مطمئن باشم؟ نکند دوباره زهره بازی درآورد!

 

غلط کرده! مگر من مرده ام؟ این دفعه دیگر فرق می­کند. یک بار به حرف زن جماعت گوش کردم، کافی است. این بار نمی گذارم احدی توی کارها دخالـت کند. اگر لازم باشد، همیـن حـالا می گویم نجمه تلفن بزند که زهره برگردد.

 

فقط داداش، هر کاری که می­کنی، زود باش. دلم می­خواهد تا چشمهایم را روی هم نگذاشته ام، این آخری را هم سر و سامان بدهم.

 

خیالت راحت باشد. همه چیز رو به راه است. به فرشاد هم بگو نگران نباشد.

 

آقا مرتضی از همسرش خواست تا به زهره تلفن بزند و جریان را به او بگوید، تا آماده برگشتن به خانه باشد.

 

شب از نیمه گذشته بود که سر و کله آقا مرتضی پیدا شد. نجمه خانم، که خیلی نگران بود، با دیدن قیافه آشفته او، دلش فرو ریخت. از حالت ویران او معلوم بود که اتفاقی افتاده است.

 

مرد، تا این وقت شب کجا بودی؟ دلم هزار جا رفت! این چه قیافه­ای است که داری؟ چیزی شده؟

 

آقا مرتضی، حال و حوصله حرف زدن را نداشت. اما نجمه خانم، همان طور سوال می­کرد:

 

راستش را بگو، چه اتفاقی افتاده؟ آخرِ شب به کارخانه زنگ زدم. ولی کسی جوابگو نبود. چی شده که این همه ناراحتی؟

 

زن، بس کن! چرا این قدر سوال می­کنی! مگر نمی­بینی خسته ام و حوصله ام ندارم بگذار کمی آرام بگیرم!

 

بعد آه بلندی کشید و گفت: «خدایا، این چه بدبختی بود

 

آخه یک چیزی بگو! من که خون جگر شدم!

 

چی بگویم؟ خبر خوشی که نیست. فقط همین را بدان که امروز صبح دست فرشاد زیر دستگاه پرس ماند و از آرنج قطع شد. نمی­دانی در آن موقع، چه حالی داشتم.

 

وای، خدای من! پسره بیچاره...! حالا کجاست؟ مادرش خبر دارد؟

 

بیمارستان است. متأسفانه مادرش هم فهمیده. نمی­دانی چه غوغایی توی بیمارستان به پا کرده بود. هر چه می­گفتم «زن داداش، آرام باش. اتفاقی است که افتاده و هیچ کارش هم نمی شود کرد.» بس نمی کرد. برادر بیچاره ام که مات و مبهوت فقط یک جا نشسته بود و هیچ چیز نمی­گفت. همه­اش می­ترسیدم سکته کند.

 

همه­اش تقصیر خود فرشاد است. اگر حواسش را جمع می کرد، این اتفاق نمی­افتاد و این قدر خانواده­اش عذاب نمی­کشیدند.

 

این چه حرفی است! بالاخره اتفاق است. او که دلش نمی­خواست این جوری بشود. فقط یک لحظه غفلت و شوخی، باعث شد که این اتفاق بیفتد.

 

پسر خواهر من هم دلش نمی­خواست آن طوری بشود. بالاخره جنگ است...

 

با این جمله، دیگر هر دو سکوت کردند.

 

آقا مرتضی، حالا که خوب به موضوع فکر می­کرد، می­دید انگار حق با همسرش است. وقتی وضعیت محمد و فرشاد را مقایسه می­کرد، می­دید دیگر فرقی بین آن دو نیست. از جهتی دیگر، می دید لااقل وضعیت محمد برای زهره پذیرفته شده است. بخصوص که زهره این را برای خـودش افتـخاری می دانست که همسر کسی باشد که در راه ایمان و کشورش، عضوی از بدنش را از دست داده بود. دیگر برای او یقین بود که هرگز نمی­تواند دخترش را وادار به ازدواج با فرشاد کند. با اویی که با سهل انگاری و شوخی و تفریح بی جا، خودش را ناقص کرده بود.

 

با این افکار، بدون اینکه کسی خاص را مخاطب قرار دهد، گفت: «به هر صورت من مخالفم که زهره با محمد ازدواج کند. ولی زهره هر کاری را که می داند درست است، انجام بدهد. من هم حرفی ندارم، و ترتیب برنامه عروسی­اش را می دهم. می­تواند هر کسی را که دوست دارد، انتخاب کند. در ضمن به او بگویید که احوالی هم از پدر و مادرش بپرسد. خیلی وقت است که ندیده­امش. خیلی دلم برایش تنگ شده

 

نجمه خانم که از شوق داشت پرواز می کرد و در چهره اش شادی وصف ناپذیری موج می­زد، به سمت تلفن خیز برداشت و.......

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالـــــــــــــــــــــاتر ازعـــــــــــــــــــــــــشــــــق

دستپاچه می‌گویم:

 

ـ ببخشید که دیر آمدم.

 

ـ ما به دیر آمدن شما عادت کرده‌ایم، خانم محسنی!

 

نگاهم را به زیر می‌اندازم، می‌گوید:

 

ـ حالا وقت خجالت کشیدن نیست، امروز باید به یک آتلیه نقاشی بروید و با گزارشی برگردید.

 

یکباره غمی بزرگ در دلم جا می‌گیرد. باز هم یک گزارش کسالت بار دیگر، باید می‌رفتم، به خط‌های کج و معوجی که در تابلوهاست نگاه می‌کردم و گزارش تهیه می‌کردم.

 

ـ چرا ایستاده‌اید؟

 

بی اعتراض، نشانی را می‌گیرم، سردبیر پیش خبرنگار دیگری می‌رود.

 

برق شادی را در چشمانش می‌بینم، به او حسودی می‌کنم. تنظیم خبرهای دست اول و پر سر و صدا، کار کسی جز او نیست. آرام از دفتر مجله بیرون می‌آیم.

 

به «آتلیه نقاشی حمیدی» که می‌رسم، بی هیچ احساسی وارد آن می‌شوم. دیوارها را قابهای مختلف پرکرده.

 

سالن خلوت است و تنها چند نفر در حال تماشا کردن تابلوها هستند. گذرا نگاه می‌کنم، اما کم‌کم جذب می‌شوم؛ رنگ‌های ملایم، تصاویر زیبا، سایه روشن‌های بدیع. بی‌ آنکه به فکر تهیه گزارش باشم، چندین بار هر کدام را از نظر می‌گذرانم. کم‌کم به خود می‌آیم. کنجکاو می‌شوم.

 

ـ ببخشید، شما می‌دانید نقاش این تابلوها کجاست؟

 

ـ متاسفانه دیروز حالش بد شد و به بیمارستان رفت.

 

ـ می‌توانم بپرسم کدام بیمارستان؟

 

ـ میلاد.

 

نمی‌توانم بر کنجکاوی‌ام غلبه کنم.

 

ـ می‌توانم اسم کوچک او را بپرسم؟

 

ـ احسان... «احسان حمیدی».

 

 

 

بیمارستان خلوت است. نزدیک ظهر است. به اطلاعات نزدیک می‌شوم.

 

ـ می‌شود بپرسم آقای احسان حمیدی در کدام بخش بستری است؟

 

ـ بخش بیماری‌های تنفسی

 

با عجله از پله‌ها بالا می‌روم. نمی‌دانم می‌توانم با او صحبت کنم یا نه.

 

کاش حالش خوب باشد! نزدیک بخش که می‌رسم، قدم‌هایم را آهسته تر بر می‌دارم. به ایستگاه پرستاری که می‌رسم، از یکی از پرستاران می‌پرسم:

 

ـ آقای حمیدی در کدام اتاق است؟

 

ـ الان وقت ملاقات نیست. بروید دو ساعت دیگر بیایید.

 

ـ اما من خبرنگار هستم.

 

ـ باشید؛ خونتان از بقیه رنگین‌تر نیست. وقت ملاقات دو ساعت دیگر است.

 

از بخش بیرون می‌روم و روی صندلی در سالن می‌نشینم. در ذهنم سئوالاتم را مرور می‌کنم. چندتایی از آنها را روی ورق می‌آورم. نواری در ضبط کوچکم می‌گذارم و آماده می‌شوم. زمان به کندی می‌گذرد.

 

بالاخره زمان ملاقات فرا می‌رسد. کم کم ملاقات کنندگان با دسته‌های گل و جعبه‌های شیرینی به سالن می‌آیند.

 

نزد همان پرستار می‌روم و می‌پرسم:

 

ـ آقای حمیدی در کدام اتاق است؟

 

ـ اتاق «25» فقط یادتان باشد، کم صحبت کنید!

 

به اتاق «25» می‌روم. در آنجا دو تخت است، با بیمارانی که رویشان دراز کشیده‌اند. یکی از آنها مردی میانسال است، با چهر‌ه‌ای رنگ پریده که لوله‌های اکسیژن در بینی دارد. چشمانش بسته است، اما زیر لب زمزمه می‌کند. روی تخت دیگر، مردی جوان است که مجله‌ای در دست دارد؛ مجله‌ای که روی آن تصویر چند فوتبالیست است. با خود می‌گویم:

 

ـ کسی که آن تابلوهای زیبا را کشیده، حتماً همان جوان است.

 

به سویش می‌روم. سرحال‌تر از دیگری به نظر می‌رسد. بدون این که با دست تخت کناری را نشان می‌دهد. جا می‌خورم. به آن مرد نمی‌آید آن تابلوها را کشیده باشد. کمی تامل می‌کنم. او متوجه حضور من در اتاق نشده. نزدیک‌تر می‌روم.

 

چشمانش را باز کرده، نگاهم می‌کند.

 

ـ سلام! شما آقای حمیدی هستید؟

 

سرفه‌های مکرری می‌کند. به سختی می‌گوید:

 

ـ بله.

 

چهره او با آن چه تصور می‌کردم، فرق زیادی دارد. سئوالاتم را فراموش کرده‌ام. ورقه سئوالاتم را از کیفم بیرون می‌آورم. بی هیچ عکس العملی مرا نگاه می‌کند.

 

ـ من خبرنگار هستم؛ برای تهیه گزارش آمده‌ام.

 

باز هم سرفه‌های مکرر. صدایش در میان سرفه‌ها به سختی به گوش می‌رسد:

 

ـ در چه موردی؟

 

ـ در مورد نقاشی‌هایتان. من امروز به آتلیه‌تان رفته بودم.

 

دیگر حتی صدای سرفه‌اش هم به گوش نمی‌رسد. صورتش کبود می‌شود. می‌ترسم. نباید او را به حرف می‌گرفتم. تقصیر من بود. با عجله به پرستار خبر می‌دهم. او هم می‌رود و با دکتر بر می‌گردد. هر دو سراسیمه وارد اتاق می‌شوند. از من می‌خواهند از اتاق بیرون بروم. به ناچار می‌پذیرم.

 

لحظاتی بعد دکتر از اتاق بیرون می‌آید. نگران به سوی او می‌روم.

 

ـ آقای دکتر! حال آقای حمیدی چطور است؟

 

ـ خوب است. نگران نباشید. فقط نباید بگذارید زیاد صحبت کند.

 

 پرستار آرام زمزمه می‌کند:

 

اما ایشان ... فقط یک خبرنگارند.

 

آنها از من دور می‌شوند. نگاهی به درون اتاق می‌اندازم. دیگر صورتش کبود نیست. خوشحال می‌شوم و به قصد معذرت خواهی به اتاق برمی‌گردم. چشمانش باز است و به سقف خیره شده. آرام می‌گویم:

 

ـ معذرت می‌خواهم. نباید مزاحمتان می‌شدم.

 

لبخندی می‌زند. انگار با لبخندش تمام نگرانی‌ام پاک می‌شود. از اتاق خارج می‌شوم. صدای سرفه‌اش هنوز به گوش می‌رسد.

 

خانم پرستار! ببخشید... ممکن است این نامه را به آقای حمیدی بدهید؟

 

بعد از یک روز، بار دیگر به بیمارستان برگشته‌ام. با فریادی که سردبیر کشید، فکری به ذهنم رسید؛ پاسخ‌ها را از او مکتوب خواهم گرفت.

 

ـ تنها کاری که نکرده بودیم، نامه رسانی بود، که آن را هم کردیم!

 

این جمله را پرستار با اخم می‌گوید و از من دور می‌شود.

 

معترض می‌گویم:

 

ـ اگر اجازه ملاقات می‌دادید که به شما زحمت نمی‌دادم.

 

دقایقی بعد بر می‌گردد. روی کاغذ با خط زیبایی نوشته شده است:

 

«خانم خبرنگار! من حاضرم به سئوالات شما پاسخ بدهم».

 

با خوشحالی از پرستار تشکر می‌کنم. با اخم رو می‌گرداند.

 

ـ حالا اجازه می‌دهید بروم ببینمش؟

 

قبل از این که به اتاقش بروم، دسته گلی می‌خرم. وارد که می‌شوم، سلام می‌کنم. رنگ چهره‌اش پریده‌تر از قبل شده.

 

گلها را در گلدان جای می‌دهم و روی میز کنار دستش می‌گذارم. به سختی لبخند می‌زند. صدای خِس خِس نفس‌هایش آزارم می‌دهد.

 

می‌گویم:

 

ـ زیاد مزاحم نمی‌شوم. سئوالاتم را آوردم، هر وقت حالتان بهتر بود، به آنها جواب بدهید.

 

باز هم لبخند می‌زند و چند سرفه پیاپی می‌کند. با دست اشاره می‌کند تا سئوالاتم را روی میز بگذارم. می‌گویم:

 

ـ فردا خوب است بیایم و جوابها را بگیرم؟

 

با سر جواب می‌دهد. در حال خارج شدن از اتاق هستم که پرستار وارد شده، با عصبانیت می‌گوید:

 

ـ این گلها را چه کسی آورده؟ عجب آدم‌های بی ملاحظه‌‌ای پیدا می‌شوند!

 

با دلخوری می‌گویم:

 

ـ مگر گل چه عیبی دارد؟! همه برای عیادت از بیمار، گل می‌برند تا بیمار روحیه بگیرد.

 

با عصبانیت می‌گوید:

 

ـ نه برای بیماران تنفسی! گل برای آنها سم است!

 

دسته گل را از گلدان درآورده، به طرف در می‌رود.

 

ـ خانم پرستار! ایشان چه بیماری‌ای دارد؟

 

جواب نمی‌دهد. دوباره می‌پرسم. برمی‌گردد و با عصبانیت می‌گوید:

 

«ـ شیمیایی است. می‌فهمی؟ شیمیایی! چند روز دیگر هم بیشتر زنده نیست».

 

به سرعت از من دور می‌شود. باورم نمی‌شود. نه مگر ممکن است؟ او انسان خوبی است؛ چرا باید این بلا سر او بیاید؟

 

لحظاتی به دیوار تکیه می‌دهم تا بر خودم مسلط شوم. او خیلی تنهاست. کسی دور و برش نیست تا برایش غصه بخورد.

 

باز به طرف پرستار می‌روم. مرا که می‌بیند می‌گوید:

 

ـ حالا که موضوع را فهمیدید، راحتش بگذارید.

 

می‌پرسم:

 

ـ او کسی را ندارد؟

 

ـ نخیر! به علت بیماری‌اش ازدواج نکرده. مادر و پدرش فوت کرده‌اند و خواهر و برادری هم ندارد.

 

یک مرتبه تکان می‌خورم. بغض گلویم را می‌گیرد. برای او چه کاری می‌توانم بکنم؟

 

بار دیگر به ملاقاتش آمده‌ام. این بار با دست خالی. ماسک اکسیژن روی صورتش است. چشمانش بسته است، اما دانه‌های تسبیحی که در دست دارد، یکی یکی از زیر انگشتانش رد می‌شود. سلام می‌کنم، چشمانش را آرام باز می‌کند.

 

نگاهم با نگاهش گره می‌خورد. پاکت سئوالاتم بدون باز شدن سرجای دیروزش است. حتماً نتوانسته به آنها پاسخ دهد.

 

آرام می‌گویم:

 

ـ نیامده‌ام جواب سئوالاتم را بگیرم.

 

نگرانی صورتش محو می‌شود. با چشمانش می‌خندد. مردد می‌مانم. آیا می‌توانم تصمیمی را که گرفته‌ام، به او بگویم؟ به تختش نزدیک‌تر می‌شوم و ادامه می‌دهم:

 

ـ آمده‌ام... آمده‌ام سئوال دیگری بپرسم.

 

بدنم یخ کرده است. دستانم می‌لرزند. نگاهم را به زیر می‌اندازم و با شرم می‌گویم:

 

ـ می‌توانم با شما ازدواج کنم؟

 

چهره‌اش رنگ پریده‌تر می‌شود و تقلایش برای نفس کشیدن، بیشتر.

 

بی‌آن که قدمی از او دور شوم، ادامه می‌دهم:

 

ـ ترحم نمی‌کنم! باور کنید. فکر می‌کنم شما بیشتر از اینها از زندگی سهم دارید؛ خیلی بیشتر. و من، قسمتی از سهم شما از زندگی‌ام، شما...

 

ـ وای آقای حمیدی!

 

پرستار است که فریاد می‌زند:

 

ـ چه به روزش آوردی؟!

 

سراسیمه به طرف منبع اکسیژن می‌رود و فشار آن را بیشتر می‌کند. رو به من می‌گوید:

 

ـ خواهش می‌کنم راحتش بگذارید.

 

درحال خارج شدن می‌گویم:

 

ـ فردا می‌آیم تا جوابم را بدهید.

 

بغض راه نفس کشیدنم را گرفته است. آیا کارم درست بود؟ آیا صحیح بود که او را در این موقعیت قرار دهم؟ او به کسی چون من، چه جوابی باید می‌داد؟

 

عقربه‌های ساعت به سختی حرکت می‌کنند و من هر لحظه به درستی تصمیم بیشتر ایمان می‌آورم.

 

زمان ملاقات رسیده است.بعد از بیست و چهار ساعت، باز به دیدنش آمده‌ام. نمی‌توانم پیش بینی کنم که چه اتفاقی قرار است بیفتد. به اتاق وارد می‌شوم. نگاهم به تختش گره می‌خورد.

 

خالی است! نگران می‌شوم نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟ سراسیمه به ایستگاه پرستاری می‌روم و می‌پرسم:

 

ـ آقای حمیدی، بیمار اتاق «25» کجاست؟

 

ـ دیشب حالش بد شد. الان درCCU است.

 

نفسم بالا نمی‌آید. فکر می‌کنم دیگر او را از دست داده‌ام. نگران به طرفCCU می‌روم. از دریچه‌ای کوچک او را می‌بینم که دستگاه‌های مختلفی به بدنش وصل است.

 

به طرف پرستار بخش می‌روم و می‌پرسم:

 

ـ می‌توانم آقای حمیدی را ببینم؟

 

ـ از بستگان درجه یکش هستید؟

 

با بغض می‌گویم:

 

ـ نه. مگر نمی‌دانید که بستگان درجه یک ندارد؟

 

می‌گوید:

 

ـ پس نمی‌توانید!

 

ـ خواهش می‌کنم اجازه دهید! فقط یک دقیقه. زود بیرون می‌آیم.

 

ـ نه خانم، نمی‌شود.

 

ناامید می‌شوم. یعنی امکان صحبت با او فراهم نمی‌شود؟ اما باید او را ببینم، هر طور که شده. ضبط صوت کوچکم را از کیفم در می‌آورم. نوار را در آن جا می‌دهم. دکمه ضبط را فشار می‌دهم. حلقه‌های نوار به چرخش در می‌آید.

 

با صدای بغض آلودی می‌گویم:

 

ـ آقای حمیدی! قرار بود جوابم را بدهید. یعنی این قدر بد قول هستید؟ من بیرون اتاق منتظرم. حتی اگر شده، با علامت سر، جوابتان را به پرستار بگویید.

 

باز به طرف پرستار می‌روم:

 

ـ آقای حمیدی بی‌هوش است؟

 

ـ خیر.

 

ـ خواهش می‌کنم این ضبط را برایش ببرید و ببینید چه جوابی می‌دهد.

 

ـ این کارها یعنی چه؟

 

ـ خواهش می‌کنم.

 

پرستار ضبط را از من می‌گیرد و با اکراه دور می‌شود.

 

 ضربان قلبم زیاد می‌شود. خدا خدا می‌کنم تا جوابش مثبت باشد.

 

لحظاتی بعد پرستار از در خارج شده، به سویم می‌آید. دلم فرو می‌ریزد. یعنی او حامل چه جوابی است؟ می‌ترسم جوابش منفی باشد.

 

ـ چه شد؟

 

ـ سرش را به پایین تکان داد، فقط همین.

 

باورم نمی‌شود! یعنی جواب مثبت داده است؟ بی‌اختیار پرستار را  در آغوش می‌فشارم و به طرف اتاق می‌دوم. از پس دریچه کوچک، او را نگاه می‌کنم. نگاهش به طرف من است. مرا می‌بیند و لبخند می‌زند. دست تکان می‌دهم.

 

ما عقد خواهیم کرد. خدای من! همانجا، در بیمارستان، و دیگر هرگز و هرگز نمی‌گذارم تنها بماند.

لحــــــــــــــــــــــظـــــــــــــــــه جــــــــــــــــــدایی مـــــــــــــــــــن

مبصر که هول کرده بود «برپا» گفت. دخترها سریع رفتند سرجایشان و ایستادند. خانم مدیر اخم کوتاهی کرد و گفت:

 

- بنشینید.

 

بعد به خانم جوان اشاره کرد و ادامه داد:

 

- از امروز خانم گلستانی معلم شما هستند. نشنوم که ایشان را اذیت کرده باشیدها. خانم گلستانی بفرمایید.

 

خانم مدیر رفت. بچه­ها نشستند و با کنجکاوی به خانم گلستانی خیره شدند. خانم گلستانی خنده­رو بود. مقنعه سورمه­ای و مانتوی سبز رنگ داشت. به دستانش هم دستکش نخی و سفیدی داشت. در روزهای بعد که دخترها کم کم با خانم گلستانی آشناتر شدند، فهمیدند اسم او پروانه است و اهل گیلان نیست. چون به زبان گیلکی آشنایی نداشت و هر وقت آنها با هم گیلکی حرف می­زدند، خانم گلستانی روی تخته سیاه می­زد و خنده خنده می­گفت:

 

- بچه­ها، فارسی حرف بزنید تا من هم متوجه بشوم.

 

اما در مواقعی بچه­ها از سر شیطنت، گیلکی حرف می­زدند و می­خندیدند و خانم گلستانی هم به خنده می­افتاد. خانم گلستانی خیلی خوب درس می­داد و بعضی وقت­ها با تعریف کردن قصه­ها و افسانه­های شیرین نمی­گذاشت آنها خسته شوند. اما بعضی از روزها وسط درس، ناگهان خانم گلستانی به سرفه می­افتاد؛ سرفه­های خشک و شدید. آن وقت با عجله از داخل کیف کوچکش- که روی جارختی بود- قوطی فلزی کوچکی را که دهانه­اش کج بود، در می­آورد و دهانه­اش را در دهان می­کرد و شاسی سبزش را فشار می­داد و نفس­های عمیق می­کشید. چند لحظه روی صندلی­اش می­نشست و بعد کم کم حالش بهتر می­شد و به بچه­ها که با ترس و حیرت نگاهش می­کردند لبخند می­زد و درس را ادامه می­داد. سرفه­های خانم گلستانی باعث شد که بچه­ها شایعه درست کنند و در زنگ تفریح و بیرون مدرسه و یا وقتی یکدیگر را در شالیزار یا نزدیک رودخانه می­دیدند درباره­اش صحبت کنند.

 

مریم می­گفت:

 

- نکند خانم گلستانی سل داشته باشد؟

 

هانیه پرسیده بود:

 

- سل دیگر چیست؟

 

- من هم خوب نمی­دانم. اما مادرم می­گوید سل یک بیماری مسری است که سینه آدم را خراب می­کند و باعث می­شود از دهان خون بیاید.

 

- اما تا به حال که از دهان خانم گلستانی خون نیامده است!

 

لیلا می­گفت:

 

- شاید علت دستکش پوشیدنش این است که دستاش سوخته و خجالت می­کشد. آخر عموی من هم چند سال پیش وقتی خانه­شان آتش گرفت، دستانش سوخت و از آن زمان دستکش به دست می­کند.

 

یکبار وقتی مبصر داشت تخته سیاه را پاک می­کرد و ذرات گج در فضای کلاس موج برمی­داشت، خانم گلستانی دوباره به سرفه افتاد

 

روز بعد خانم گلستانی یک وایت ­برد به کلاس آورد و جای تخته سیاه آویخت و گفت:

 

- بچه­ها اگر موافق باشید از امروز نوشتنی­ها را روی این وایت­ برد می­نویسیم.

 

چشم همه از خوشحالی برق زد. حالا آنها با ماژیک­های قرمز و آبی و سبز روی زمینه سفید وایت برد کلمات تازه یا جمع و تفریق می­نوشتند. آنها به بچه­های کلاسهای دیگر فخر می­فروختند که ما وایت برد داریم و شما ندارید. دلتان بسوزد!

 

دو روز به رسیدن عید مانده بود. آن روز بچه­های کلاس پنجم امتحان انشاء داشتند. موضوع انشاء روی وایت برد با خط سبز نوشته شده بود: درباره محل زندگی خود چه می­دانید؟

 

کلاس ساکت بود. فقط صدای حرکت خودکار روی برگه­های سفید می­آمد. خانم گلستانی پنجره را باز کرده بود و به بیرون نگاه می­کرد. رودخانه با صدای شرشر آبش از پای تپه در جریان بود. در کنار رودخانه مرغابی­ها با صدای بلند شنا می­کردند و زمین را می­کاویدند. آن سوی رودخانه جنگل بلوط قرار داشت. بوته گلهای وحشی در لابه­لای درخت­ها دیده می­شد. نور آفتاب آخر زمستان روی شاخ و برگ درخت­ها افتاده بود. یک گوساله در کنار مادرش جست و خیز می­کرد و با شیطنت سرش را به شکم مادرش می­مالید.  مریم اولین نفر بود که برگه­اش را بالا گرفت و گفت: بعد هانیه و لیلا و شادی هم برگه­هایشان را به خانم گلستانی دادند؛ و چند دقیقه بعد، همه برگه­هایشان را تحویل داده بودند.

 

خانم گلستانی دفترچه­های «پیک شادی» را بین همه­شان پخش کرد و گفت:

 

- خب دختران خوبم، انشاء الله عید خوبی داشته باشید. یادتان باشد درس­های تان را مرور کنید و پیک شادی تان را با خط خوب و با حوصله بنویسید. سلام مرا به خانواده تان هم برسانید!

 

هانیه گفت:

 

- شما هم سلام ما را به خانواده تان برسانید!

 

یکهو خانم گلستانی ایستاد. بعد لبخند زد و گفت:

 

- باشد. می­رسانم!

 

اما همه متوجه شدند که رنگ خانم گلستانی پریده است. مریم دست بلند کرد و پرسید:

 

- خانم اجازه، شما اهل کجایید؟

 

خانم گلستانی روی صندلی اش نشست و گفت:

 

- من اهل سردشت هستم.

 

لیلا با تعجب پرسید:

 

- سردشت؟

 

- بله سردشت.

 

و بچه­ها شروع کردند به پرسیدن:

 

- خانم اجازه، شما چند تا خواهر و برادر دارید؟

 

- خانم، شما بچه دارید؟

 

- خانم، سردشت هم مثل اینجا سرسبز است؟

 

- خانم، سردشت در کجاست؟

 

- خانم...

 

خانم گلستانی با تبسم ایستاد و گفت:

 

- شما در انشای تان از محل زندگی خود نوشتید؛ دوست دارید من هم از سردشت برای تان بگویم؟

 

همه یکصدا گفتند:

 

- بله!

 

خانم گلستانی به طرف نقشه بزرگ ایران که روی دیوار سمت راست وایت برد نصب شده بود رفت. انگشت روی استان آذربایجان غربی گذاشت و گفت:

 

- سردشت درست در انتهای آذربایجان غربی قرار دارد.

 

بعد انگشتش شروع به حرکت کرد:

 

- سردشت از شمال به شهرستان مهاباد و از غرب به مرز ایران و عراق می­رسد. دوست دارید قصه سردشت را تعریف کنم؟

 

دوباره همه با خوشحالی گفتند:

 

- بله!

 

- خب پس خوب گوش کنید! مردم سردشت اعتقاد دارند که سردشت زادگاه زرتشت پیامبر است؛ چون در زبان کردی نام این پیامبر ایرانی زرادشتره تلفظ می شود. سردشت پیش از آمدن اسلام به ایران، یک قلعه و دژ مستحکم در برابر هجوم دشمن بوده است. هنوز ویرانه­های برج و دیوار این قلعه در سردشت دیده می­شود. سردشت در جای بلندی قرار دارد. کوچه­ها و خیابانهایش سرازیری و سربالایی است. کوههای مرتفع و بلندی اطراف سردشت را فراگرفته که تا ارتفاعات مرزی ایران و عراق می رسد. جنگل های زیبایی این کوه ها و ارتفاعات را پوشانده. بیشتر درختهایش بلوط و انگور و انجیل و انار و گیلاس و سیب است. اکثر مردم سردشت کشاورزند و در مزارع و باغها کار می کنند. البته دامپروری هم می کنند. در جنگل های سردشت حیواناتی مثل: خرس و پلنگ و گرگ و روباه و خرگوش و پرندگانی چون شاهین و باز و عقاب زندگی می کنند.

 

خسته که نشدید؟!

 

- نخیر!

 

- وقتی انقلاب پیروز شد، من خیلی کوچک بودم؛ پنج، شش ساله بودم. اما از بزرگترها شنیدم که قبل از انقلاب به سردشت مثل جاهای دیگر هیچ توجهی نمی شد. اما پس از انقلاب، نیروهای جهاد سازندگی آمدند و به روستاها برق کشیدند. راهها را آسفالت کردند و حمام و مدرسه و درمانگاه ساختند. دشمنان انقلاب که شکست خورده بودند، به اسم حمایت از مردم کرد، به سردشت و شهرهای دیگر استان آذربایجان غربی و کردستان هجوم آوردند. آنها می خواستند این دو استان را از ایران جدا کنند. به زور، مردم بی دفاع را مجبور کردند تا با آنها همکاری کنند و دسترنج ناچیزشان را به آنها بدهند. دشمن به پادگان سردشت حمله کرد و سربازها را شهید و آنجا را غارت کرد. هرکس که با ضد انقلاب همکاری نمی کرد، کشته می شد. مزارع و باغ های زیادی در آتش آنها از بین رفت و مردم بی دفاع زیادی شهید شدند. نیروهای جهاد سازندگی و معلم ها و دکترهایی را که برای خدمت آمده بودند اسیر و اعدام می کردند.

 

آنها پدرم را که کشاورز بود تهدید کردند که اگر با آنها همکاری نکند، او را می­ کشند و مزرعه و خانه مان را آتش می زنند. پدرم مجبور شد برود و در زندان دولوتو - که محل اسارت مهندس ها و معلم ها و دکترها بود - نگهبانی بدهد.

 

خانم گلستانی به بچه ها نگاه کرد. همه ساکت به او چشم دوخته بودند. خانم گلستانی آه کشید. شادی دست بلند کرد و پرسید:

 

- خانم اجازه، بعد چی شد؟

 

- یک شب افراد دشمن در خانه مان را شکستند و ریختند تو خانه. مادر و دو برادرم را به شدت کتک زدند. ما نمی دانستیم چه شده است. من ترسیده بودم و جیغ می کشیدم. عمویم که همسایه مان بود سر رسید. به آنها التماس کرد که ما را نکشند! عمویم هر چه پول و طلای مادر و زن عمویم بود را به آنها داد. آنها ما را از خانه بیرون کردند و خانه مان را آتش زدند. عمویم ما را به خانه اش برد. چند روز بعد من کم کم فهمیدم که پدرم به دست دشمن شهید شده است.

 

خانم گلستانی ساکت شد. هانیه و لیلا آرام آرام گریه می­کردند. مریم لبانش را گاز می گرفت تا گریه نکند. نسترن با صدای بغض کرده پرسید:

 

- خانم اجازه، چرا پدر شما را شهید کردند؟

 

خانم گلستانی کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.

 

- وقتی پدرم قصد داشته یک معلم زندانی را فراری بدهد، توسط ضد انقلاب دستگیر و به همراه آن معلم تیرباران می شود. مدتی گذشت، تا اینکه 52 جوان پاسدار که برای آزادی سردشت از جاده بانه به سوی سردشت می آمدند در کمین ضد انقلاب افتاده و همگی شهید شدند. اسم سردشت در تمام ایران پیچید. در بیشتر شهرهای ایران و به خصوص در اصفهان عزاداری شد. امام خمینی که آن زمان در قم بود، مجلس ختم گرفت و بعد دستور داد که باید سردشت و شهرهای دیگر کردستان و آذربایجان غربی از دست ضدانقلاب آزاد شود.

 

شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود به همراه رزمندگانی که از شهرهای مختلف داوطلب شده بودند حمله کردند و نبرد سختی آغاز شد. سرانجام شهید چمران سردشت را آزاد کردند. آن روز مردم سردشت جشن پیروزی گرفتند و در خیابان ها شیرینی و نقل پخش کردند. با اینکه خیلی ها توسط دشمن شهید و خانه و مزارع زیادی سوخته و نابود شده بود، اما مردم خوشحال بودند که ضدانقلاب شکست خورده است. ولی دشمن دست از سردشت برنداشت. وقتی عراق به ایران حمله کرد، شهر من زیر آتش شدید توپخانه و بمباران هوایی هواپیماهای عراقی قرار گرفت. من کم کم بزرگ شدم. به کلاس اول رفتم و قبول شدم و به کلاسهای بالاتر رفتم. مادر و دو برادرم در مزرعه پدر شهیدم کشاورزی می کردند و ما زیر آتش دشمن به زندگی خود ادامه می دادیم، تا اینکه هفتم تیر ماه سال 1366 فرا رسید؛ درست 15 سال پیش.

 

چهره خانم گلستانی پر از درد شد. همه متوجه این موضوع شدند. همه ساکت به او نگاه می کردند. دوست داشتند بدانند در آن روز چه اتفاقی افتاده که باعث شده خانم گلستانی این قدر از به یاد آوردنش ناراحت و غصه دار شود.

 

خانم گلستانی از جیب مانتواش دستمال کوچکی درآورد. پشت به بچه ها کرد و شانه هایش آرام لرزید. شادی و مریم و هانیه و چند نفر دیگر هم بی صدا شروع به گریستن کردند. خانم گلستانی برگشت و صدای غمگینش در کلاس پیچید:

 

- فصل بهار را پشت سر گذاشته بودیم. هوا هنوز خنک بود. من و مادرم برای خرید به بازار کوچک شهرمان رفته بودیم. عصر بود. مادرم برایم یک جفت کفش تابستانی زیبا خرید. خیلی وقت بود که آن کفش را پشت ویترین آن مغازه نشان کرده بودم. مادرم قول داده بود اگر با معدل 20 کلاس چهارم را قبول شوم، آن را برایم می خرد. من هم با معدل 20 قبول شدم. قوطی کفش زیر بغلم بود. چادر مادرم را گرفته و می خواستیم سبزی و میوه بخریم و به خانه برگردیم. من دم در میوه فروشی کنار جعبه های میوه ایستادم و مادرم داخل مغازه شد. داشتم به سیب های سرخ و سفید رسیده ای که در جعبه ها چیده شده بود نگاه می کردم که ناگهان صدای غرش هواپیمای جنگی آسمان شهر را پر کرد.

 

مردم سراسیمه و وحشتزده از مغازه ها بیرون دویدند. مادرم هراسان آمد و دست مرا گرفت و دویدیم. البته ما به بمباران عادت کرده بودیم، اما باز می ترسیدیم. ناگهان صدای شیرجه هواپیماها به گوشم رسید و صدای چند انفجار در شهر پیچید. افتادم زمین. مادرم برگشت و مرا زیر بازوی خود پناه داد. خیلی ترسیده بودم. جیغ می کشیدم. یک لحظه سر بلند کردم و به آسمان نگاه کردم تا شاید هواپیماها را ببینم. برای یک لحظه چند نقطه نورانی مثل جرقه های آتش را دیدم که به سرعت از بالا به پایین می آیند. بوی تندی مثل سیر و لاشه گندیده در مشامم پیچید. چشمم به یک توده شیری رنگ افتاد. انگار که مه بود. آن توده شیری، آرام آرام به طرفمان آمد. کناره هایش که بر زمین می نشست مثل رشته های تیز و سیخ مانندی بود که در آخر مثل قطراتی بلوری به زمین می افتاد و مثل حباب می ترکید. یکهو پوست دست و صورتم شروع به سوزش کرد. انگار روی بدنم آب جوش ریختند. نفسم تنگ شد؛ مثل اینکه آتش به ریه­ام فرو رفت. چشمانم شروع به سوختن کرد و افتادم به سرفه کردن. کم کم همه جا تاریک شد. مادرم از رویم غل خورد و افتاد کنار. نگاهش کردیم و دیدم پوست دست و صورتش سرخ شده و به سختی نفس می کشد. یک مرد جوان مرا بغل کرد و دوید. هر چه زور زدم مادرم را صدا کنم نتوانستم. مردم در خیابان می دویدند و جیغ می کشیدند. چند نفر را دیدم تلو تلو خوران

 

می دوند و بعد بر زمین می افتند. نگاهم به دستانم افتاد و وحشت کردم؛ تاولهای کوچک و صورتی رنگی در حال روییدن از دستانم بود.

 

ناگهان خانم گلستانی به سرفه افتاد. خیلی شدید و خشک سرفه می کرد. بچه ها وحشتزده نمی دانستند چه کنند. لیلا گریه کنان گفت

 

- من می روم آب بیاورم.

 

مریم و شادی و هانیه جلو رفتند و به خانم گلستانی کمک کردند روی صندلی بنشیند. خانم گلستانی سرفه کنان به کیفش اشاره کرد. نسترن کیف را آورد. دست سپید پوش و لرزان خانم گلستانی داخل کیف شد و با قوطی فلزی کوچک اکسیژن بیرون آمد. به دهان نزدیکش کرد و نفس های عمیق کشید. صدای فس فس قوطی در کلاس می پیچید. لیلا با لیوان آب آمد. مریم گفت:

 

- خانم اجازه، برویم خانم مدیر را صدا کنیم؟

 

خانم گلستانی آب را کم کم نوشید و با تکان دادن سر اشاره کرد که حالش بهتر می شود. بعد به بچه ها اشاره کرد که سر جایشان برگردند. بچه ها با صورت خیس اشک، به خانم گلستانی خیره ماندند. خانم گلستانی سعی کرد لبخند بزند و گفت:

 

- ناراحتتان کردم... دیگر باقی اش را تعریف نمی کنم.

 

اما بچه ها اصرار کردند که ادامه ماجرا را بشنوند.

 

خانم گلستانی کنار پنجره رفت. دید که گوساله از پستان مادرش شیر می خورد و دم تکان می دهد. دید که گاو مادر دارد گوساله اش را لیس می زند.

 

- آن مرد مرا به درمانگاه رساند. کارکنان آنجا هول کرده بودند. تازه فهمیدم که شهر من بمباران شیمیایی شده است. لحظه به لحظه بینایی ام را از دست می دادم. به سختی نفس می کشیدم. چند ساعت بعد، من و تعدادی دیگر از مجروحان را که بیشترشان زن و بچه بودند سوار آمبولانس کردند. چند ساعت بعد به تبریز رسیدیم. آنجا بدنم را شستند و ضد عفونی کردند. داخل چشمانم قطره مخصوص ریختند و من توانستم با کمک دستگاه اکسیژن نفس بکشم. تنها بودم و از سرنوشت مادر و برادران و فامیلم بی اطلاع بودم. کم کم چشمانم توانست اطراف را تا فاصله نزدیک ببیند. تا این که عمویم به سراغم آمد. بغلم کرد. هر دو گریه کردیم. عمویم سالم بود؛ چون در آن روز برای کاری به سنندج رفته بود. سراغ خانواده ام را گرفتم. عمو گفت که حال آنها خوب است و به زودی به دیدنم می آیند. اما من هر چه چشم انتظار ماندم، جز عمو کسی به دیدنم نیامد. با هواپیما به تهران منتقل شدم. در تهران هم فقط عمویم به دیدنم می آمد. می گفت سر مادرم شلوغ است و فعلاً نمی تواند به تهران بیاید، ولی در اولین فرصت می آید. روز به روز حالم بدتر می شد. فقط با کمک دستگاه اکسیژن می توانستم نفس بکشم. در بیمارستان هر روز آب تاول های دست و صورتم را با سرنگ می کشیدند و من خیلی درد می کشیدم. اما درد تنهایی بیشتر از همه چیز بود.

 

دو هفته بعد فهمیدم قرار است من و عده ای دیگر از مجروحان شیمیایی را به خارج کشور ببرند. من دوست نداشتم تنها بروم.

 

می خواستم مادرم هم با من بیاید. عمو قرار شد با من بیاید. سرانجام ما را سوار هواپیما کردند و به سویس بردند. در آنجا آزمایشات زیادی روی من و مجروحان دیگر شد و به خوبی از من مراقبت می شد. اگر عمو نبود از تنهایی دق می کردم. برای دیگران یا نامه می آمد یا افراد فامیل شان تلفن می کردند، اما برای من نه نامه ای آمد و نه تلفنی شد.

 

لحظه شماری می کردم تا زودتر به ایران بازگردم و مادرم را ببینم. یک ماه بعد حالم بهتر شد. وقتی هواپیما در فرودگاه تهران بر زمین نشست، فکر کردم الان مادر و برادرانم به استقبالم می آیند. اما...اما اشتباه می کردم. دکترها به عمویم گفته بودند که برای حفظ سلامتی من باید در یک جای سرسبز و مرطوب مثل شمال ایران زندگی کنم. من و عمو به شمال آمدیم.

 

هانیه دست بلند کرد و با گریه پرسید:

 

- خانم اجازه، پس مادرتان...

 

و گریه نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. خانم گلستانی اشک چشمانش را پاک کرد و لبخند زنان گفت:

 

- فقط من و عمو از فامیل زنده ماندیم. همه پیش پدر شهیدم رفته بودند.

 

خانم مدیر صدای گریه شنید. صدا از یکی از کلاسها می آمد. از دفترش بیرون آمد و دنبال صدا رفت. به کلاس پنجم رسید. دید که خانم گلستانی ایستاده و بچه ها او را حلقه کرده و گریه می کنند.

 

صدای رعد و برق آمد و بعد قطرات باران بر جنگل سرسبز و رودخانه باریدن گرفت.

                                شــــــــــــقایـــــــــــــــــــــــــــق در مــــــــــــه

به صدای ضرب آهنگی که از دور دست به گوش می‌رسید، مرد قامت خود را راست کرد. شلوار تا نیمه تا خورده‌اش، در نسیم تاب می‌خورد و عصای فلزی‌اش، در زیر طنین صداها، بر زمین ضربه‌ می‌زد. زن ردِ نگاه او را پی گرفت.

 

گروهی بسیجی، با پیشانی بند سبز «یا حسین(ع)»، با کوبش پاهایشان بر زمین، در پس نرده‌های پادگان ولی عصر(عج) دیده می‌شدند.

 

 فریادشان بلند و رسا بود:

 

ـ انا فتحنا لک فتحاً مبینا....

 

به صورت زن خونی تازه دوید. بینی اش تیر کشیده و دستی که چادر را در زیر گلویش، محکم نگه داشته بود، شروع به لرزیدن کرد.

 

ـ برویم!

 

ـ پس نوبت دکترچی؟

 

ـ فراموشش کن. باید مطالبم را به دفتر نشر برسانم.

 

و با دست اشاره کرد که راه بیفتد. زن با نگاه به سوختگی دست‌های مرد، هنوز مردد بود.

 

ـ پس دردت؟!

 

ـ صدای پایشان را نشنیدی؟ مصمم، رو به صراط مستقیم!

 

ـ دیشب تا صبح، لحظه‌ای چشم‌هایم روی هم بند نشد. هی رفتی. هی آمدی. نشستی. بلند شدی. ذکر گفتی. دراز کشیدی.

 

ـ بی خود خودت را عذاب دادی.

 

ـ بی خود! بگو ببینم توی یک اتاق شش متری، که چهار تا رختخواب هم میانش پهنه، تو جای من؛ می‌توانی آرام دراز بکشی و نشنوی که ... حالا می‌گویی: برویم! به همین سادگی! دوباره شب...

 

ـ اصلاً اشتباه کردم گفتم: نوبت دکتر بگیر، خوب شد. همین را می‌خواستی؟

 

ـ درد خودت است و خودت، صلاح کارت را بهتر می‌دانی.

 

زن از صبوری درد لاعلاج مردش، دردل به او تحسین گفت. ولی به رویش نیاورد.

 

مرد میله کنار در اتوبوس را گرفت و به سختی خود را بالا کشید. جوانی که به موهای کوتاه رو به بالایش، روغن زده بود و کنار در، جا خوش کرده بود نیم نگاهی به او انداخت. مرد عصا را بر زمین محکم کرد. صدای جوان برخاست:

 

ـ چه خبرته عمو؟ یواش تر؟ مدنیتت کجا رفته؟

 

ـ معذرت می‌خواهم آقا! اصلاً متوجه نشدم.

 

ـ همین! فقط معذرت خشک و خالی!

 

مرد میانسالی که چشمانی درشت و کلاه شاپو بر سرداشت. کلاهش را از سر برداشت و با پشت دست، سیبل‌های پرپشتش را از روی لبهایش کنار زد و گفت:

 

«آقا جون! بی‌ زحمت یه تف هم بنداز رو صورت اخویمون،‌ تا همچین قضیه، خشک خشک هم نباشه

 

رگ‌های گردن مرد، چون ریسمان، برجسته شد. مرد کلاهی، سرش را به زیر انداخت و نگاهش در عصا گره خورد.

 

مرد جلو رفت. روی اولین صندلی کنار در، جوان دیگری، به خواب رفته بود. مرد نتوانست از چهره او، دل برکند. دو نیمه صورتش، با هم همخوانی نداشت. خال‌های سیاه، سایه زخمی قدیمی و جراحتی که انگار ساعتی پیش به وجود آمده، در نیمه راست چهره‌اش دیده می‌شد. اما در نیمه دیگر، همه چیز به قاعده و زیبا بود. طبیعی و چشمگیر!

 

موهای تیره‌اش از زیر کلاه بافتنی بیرون زده بود و سرش روی شانه پیرمردی که به بیرون نگاه می‌کرد، قرار گرفته بود. پیرمرد خود را با تکان‌های جوان هماهنگ می‌کرد.

 

کنار ایستگاه بعدی که اتوبوس ایستاد، پیرمرد سرش را به داخل چرخاند و سومین صلوات را برای سلامتی جانبازان از جماعت طلب کرد.

 

همه صلوات فرستادند.

 

پیرمرد نگاهش را روی عصای مرد ثابت نگهداشت. سرش را بالا آورد و کوشید با اشاره به او بفهماند که اگر می‌توانست، بلند می‌شد تا او بنشیند. ولی با این وضعیت ـ اشاره به جوان ـ این امکان فعلاً برایش فراهم نیست. مرد لبخند زد و برتنها پایش تکیه کرد.

 

میله نگهدارنده‌ای که مرد، دستش را بر آن محکم کرده بود، سرد و سیاه بود. مرد، به دنبال رنگ اولیه آن می‌گشت، که با تکان شدیدی که اتوبوس پیدا کرد، قدمی به جلو پرتاب شد و به همان سرعت، به عقب بازگشت. عصا از دستش رها شد. عرق سردی بر پیشانی‌اش نقش بست و دوباره سرفه به سراغش آمد.

 

جوان که با تکان اتوبوس، چشم گشوده بود، خم شد از میان جمعیت، عصا را برداشت و زیر دست‌های مرد محکم کرد. مرد به دست‌های او خیره شد.

 

انگشتان ثابتی داشت.

 

زن، از انتهای اتوبوس، مدام سرک می‌کشید و با دیدن مرد که قامتش، یک سر و گردن بالاتر از بقیه، به خوبی نمایان بود، از نو تبسمی می‌کرد و بر جایش آرام می‌گرفت.

 

اتوبوس مقابل سفارت انگلیس مجبور به توقف شد. خودروی بنز سیاه رنگی از پهلوی با اتوبوس  برخورد کرده بود. مرد با دیدن پرچم سفارت، سرفه‌هایش شدیدتر شد. زن زودتر از اتوبوس پایین آمد. و مرد را صدا کرد:

 

ـ این چند قدم را تا دفتر نشر پیاده می‌رویم. راهی نیست.

 

راننده بنز با حالتی غیر طبیعی، کنار خودرواش ایستاده بود. مرد از پشت شماره خودرو را دید. پلاک سیاسی داشت.

 

ـ بیگانگان کثیف!

 

زن و مرد پشت به سفارت، از خیابان گذشتند.

 

ـ حالا کدام طرف؟

 

ـ صراط مستقیم! مغضوبین و ضالین که پشت سرما هستند.

 

زن به شنیدن این کلمات عادت داشت. بارها دیده بود که مرد در نماز، این آیه را چندین بار تکرار می‌کند: «اهدانا الصراط المستقیم»

 

ـ می‌توانی از روی این میله‌ها رد شوی؟ یا برویم جلوتر از روی پل برگ آهنی بگذریم؟

 

ـ تو چی، فکر می‌کنی می‌توانم؟

 

صورت زن، با لب‌های پرخون و عینکی ظریف که چشمان سیاه و ناآرامش را قاب کرده بود، در نگاه مرد، به شعله آتشی تبدیل شد که سرمای موذی پاییزی را به عقب می‌راند.

 

ـ می‌رویم بالاتر. عجله‌ای که نداریم!

 

مرد ایستاد. نفسش به سختی بالا می‌آمد. اسپری(اسپری: وسیله‌ای که برای مرطوب کردن ریه مجروحان شیمیایی به کار می‌رود). را در دهان گذاشت. نفس عمیقی کشید و لبخند زد.

 

راه هزار بار رفته، این بار برای مرد، به معبری ناشناخته تبدیل شده بود. بوتیک‌های لباس‌های خارجی. عتیقه فروشی‌ها و دلال‌ها که فریادشان خیابان را پُر کرده بود: «مارک، دلار

 

زن‌های مانتویی عصبی بودند و مردهای جوان با کیف‌هایی در دست، از میان جماعتف راه خود را می‌گشودند. دستفروشها دور از چشم مامورین «سد معبر» با فراغ خاطر داد می‌زدند.

 

زن از این آشوب و تلاطم چشم‌های مرد، پریشان شده بود. از زیر چادر، دست مرد را کشید.

 

ـ بیا برویم!

 

و چنان لبهایش را روی هم فشرد که لحظه‌ای پنداشت، خنکی خون لب‌ها را می‌مکد.

 

ـ یک دفعه چی شد؟

 

جوانی با موهای بلند، کنار باغچه خیابان، بساط پهن کرده بود. مرد پیش رفت و نگاه کرد. در بساط او، در میان جنس‌های خارجی، چیزهای آشنایی دید:

 

پوتین سربازی، چاقو. فانسقه.

 

دست مرد، تنه کدر درخت را در پنجه گرفت. مورچه سیاهی از زیر انگشتانش سر بیرون آورد. لحظه‌ای ایستاد و بعد دوباره به راهش ادامه داد...

 

... میان روز، در سنگری که خود کنده بود و گونی‌هایش را که یک اندازه بودند و از مقر ویران شده عراقی‌ها بیرون کشیده بود، مانده بود و به صداهایی که از دور می‌آمد، گوش سپرده بود.

 

خط دو نگهبان بیشتر نداشت. او و جلیل. که به علت مجروحیت، برای عملیات انتخاب نشده بودند. حالا جلیل هم نبود. رفته بود تا آب و نانی تهیه کند.

 

مرد صدای خفیفی را شنید. سرش را برگرداند. غباری از گونی نزدیکش بلند شد و جلوی دیدش را سد کرد. از سنگر بیرون پرید. و لوله‌ای از خاک در دشت می‌پیچید و پیش می‌آمد. از خاکریز سرازیر شد.

 

جیپ جلیل، کنار سنگر ایستاده بود. جلیل تنها نبود. مردی کنارش ایستاده بود، که با چفیه، صورتش را پوشانده بود. جلیل او را به داخل سنگر دعوت کرد.

 

در داخل سنگر، جلیل با دیدن پیرمرد، لبخند خاک آلودی زد و او را که حالا دیگر، چهره سپیدش مشخص شده بود، به مرد نشان داد.

 

ـ پدر محمد رضاست!

 

مرد از جا برخاست و سر و صورت پیرمرد را که چشمانی سیاه، بینی کوتاه و پیشانی پرچروک بلندی داشت،غرق بوسه کرد.

 

ـ عموجان! گفتند: شما دو تا با هم همسنگر بودید. رفیق بودید...

 

اشک، میان گرد و غبار صورت جلیل، راه می‌گشود و می‌گذشت.

 

ـ با جلیل سه‌تایی، از همان اول!

 

ـ خدا حفظتان کند! ببینم، از پسرم، یادگاری باقی نمانده؟ نمی‌دانید با چه مصیبتی خودم را به اینجا رساندم. مادر و خواهرش چشم براه هستند.

 

مرد سرش را بالا آورد. و به دور تا دور سنگر، نگاهی انداخت. گویی برای اولین بار بود که آن را می‌دید: در لابلای شکاف گونی‌ها، کتاب، فانوس، دوربین اسقاطی جلیل و قطار فشنگ، به چشم می‌خورد. تبسم، چهره‌اش را شکفته ساخت. از جا برخاست و به گوشه سنگر رفت. در زیر پتو، بقچه گره زده‌ای بود. آن را گشود. یک دست لباس نو، با فانسقه‌ای غنیمتی، در درون آن، با دقت چیده شده بود.

 

پیرمرد از شادی، حال خود رانفهمید. لباس‌ها را چون شیئی مقدس گرفت و به سر و صورتش کشید.

 

جلیل کمک کرد، تا فانسقه بر کمر پیرمرد، محکم بایستد. لباس‌ها را هم با همان دقت، دوباره در بقچه چید و به دست پیرمرد داد. او با خوشحالی، آن را در آغوش کشید.

 

مرد به انگشتانش نگاه کرد که مورچه‌ها روی آن رژه می‌رفتند. دستش را از تنه درخت جدا کرد و مورچه‌ها را در باغچه، به زمین گذاشت. به عقب برگشت. زنش بدون پلک زدن و در زیر نگاه نامحرمان تنها به او چشم دوخته بود.

 

ـ می‌خواهی...

 

مرد سوزشی را در صورت احساس کرد. انگار ترکش دوباره نیمه چپ صورت را مثل تیغ، از زیر گونه می‌درید و پیش می‌رفت. از کنار چشم می‌گذشت. ابرو را می‌شکافت و با کمی انحراف به راست، راه خود را به سوی موها می‌گشود.

 

مرد شانه‌ای بالا انداخت و عصایش را محکم بر زمین کوفت.

 

ـ برویم!

 

زن به راه افتاد. چادرش، خاک کنار بساط جوان را آشفته کرد.

 

زن و مرد به چهار راه رسیدند.

 

فریادهایی  آشنا در گوش مرد طنین انداز شد:

 

ـ ای نوکر صهیونیست، خون خواهی حلبچه، اساس فریاد ماست!

 

ـ جانباز شیمیایی، قربانی جنایت آلمان است.

 

 و صدای رسای جانبازی که مرد او را به خوبی می‌شناخت:

 

 امیر  مسعود شایسته!

 

ـ جمعی از جانبازان شیمیایی ایران به عنوان سندهای زنده جنگ و قربانیان جنایت شیمیایی جهان، امروز در برابر سفارت آلمان تجمع نموده‌اند تا افکار عمومی جهانیان را بار دیگر متوجه ابعاد مختلف این جنایت جنگی نموده و خواسته‌های قانونی خود را مطرح نمایند...

 

مرد کمی جلوتر رفت. در مقابل سفارت نیروهای انتظامی صف کشیده بودند و در آن سوی خیابان، جانبازان شیمیایی با ماسک‌های سپید بر صورت مشت‌ها را گره کرده بودند.

 

ـ نقش آلمان در صدور مواد شیمیایی جنگی به عراق، آن چنان گسترده و سنگین است که هیچ مرکز قضایی جهانی تردیدی در آن نداشته، قدرت انکار آن را ندارد...

 

زن به تصویر بزرگ یک مجروح شیمیایی که به درخت‌های مقابل سفارت آویزان شده بود نگاه کرد.

 

مردی در زیر آن تصویر، روی تخت دراز کشیده بود و ماسک اکسیژن بر صورت داشت.

 

زن به دنبال مردش به هر سو نگاه کرد. او را در میان مردانی دید که مشت‌هایشان را بالا آورده‌‌اند.

 

دوربین خبرنگاران متوجه زنی شد که با دعوت مجری به پشت تریبون آمد. زن او را می‌شناخت. خانم وهاب زاده بود. امدادگر چهار عملیات؛ با وقار در پوششی برتر، با ماسک شیمیایی بر صورت.

 

با صدای خش دار ناشی از شیمیایی با صلابت شروع به حرف زدن کرد: «جان کلام ما جانبازان شیمیایی کلام مقام معظم رهبری است که فرمودند: آلمان‌ها چیزی را در ماجرای خیمه شب بازی در دادگاه میکونوس باخته‌اند که به آسانی به دست نخواهد آمد و آن از دست رفتن اعتماد ملت و دولت ایران نسبت به صداقت آلمان است
هــــــــیــــــــــچ  کس مــــــــــــاســــــــــک نزد

تقی مهدی هداوند از سنگر بیرون آمد و لباس هایش را تکاند. از آتش دشمن خبری نبود. گویی آتش بس شده بود. ما هم هیچ عکس العملی نشان نمی دادیم. هرازگاه دشمن منطقه را می کوبید، اما آن روز هیچ خبری نبود. بچه ها از این سکوت تقریباً خسته شده بودند. این مطلب را از لابلای خنده ها و شوخی هایشان می شد فهمید. تقی به سراغ بی سیم رفت؛ بی سیم را آماده کرد و صدا کرد:

 

- حاج صادق! حاج صادق!

 

از آن سوی خط هیچ صدایی به گوش نمی رسید. بی سیم از کار افتاده بود. تقی دست به کار شد و تا عصر، بی سیم را راه انداخت، وقتی کارش تمام شد از خوشحالی رفت تا وضو بگیرد. آن قدر خوشحال بود که می خواست فریاد بزند. همین کار را هم کرد. بچه ها دورش را گرفتند و همه منتظر بوند تا صدایی از آن سوی خط بشنوند.

 

- الان ده روز است که این بلا به سر بی سیم قراضه آمده است.

 

- حاج صادق! حاج صادق! منم تقی هداوند!

 

و ناگهان از آن طرف صدایی به همه جان تازه ای بخشید.

 

- آقاجون معلوم هست شما کجائید!

 

آن ها گرم صحبت بودند که چند خمپاره ی شیمیایی دشمن کمی آن سوتر بر زمین نشست.

 

هیچ کس به خمپاره نگاه نکرد؛ هیچ کس هم ماسک نزده بود.

 

- حاج صادق! ما بدجور گیر کردیم، فقط یه راه فرار داریم!

 

اونم کاملاً دیده می شد! سه نفر از بچه ها رو همون جا زدن.

 

تقی هداوند احساس کرد که کسی گلویش را می فشارد. اشک از چشمانش جاری شد که همه فریاد زدند:

 

- شیمیایی! ماسکاتو بردارین!

 

همه ی بچه ها به این طرف و آن طرف می رفتند.

 

- آقا تقی چی شد؟ حرف بزن!

 

و تقی فقط یک جمله گفت:

 

- حاج صادق جیگرم داره می سوزه


نــــــــــــــــــــــــــــبض او دیـــــــــــــــــــــــگر بــــــرنگشـــــــــت

در عملیات حلبچه، صحنه‌های تلخ غم‌انگیز زیاد دیده می‌شد. در اتاق مخصوص بچه‌ها یک پسر بچه «کرد» سه چهار ساله قرار داشت که خیلی شدید شیمیایی شده بود و می‌بایست هر لحظه به او آب و مایعات می‌دادیم. با یک پارچ آب سیب به اتاق بچه‌ها رفتم. وقتی به ردیف دوم تخت‌ها رسیدم او را دیدم که چشمهایش شدیدا بی‌رمق شده بود...

 

جملات بالا بخشی از خاطره حمیرا خان‌بیگی از بانوان ایثارگر در دوران دفاع مقدس است. در ادامه این خاطره می‌خوانیم: کنار تختش رفتم. دستم را زیر سرش گذاشتم و آن را کمی بالا آوردم و لیوان آب سیب را به دهانش نزدیک کردم. با حرص تمام آب سیب را یک نفس سرکشید. خواستم سرش را روی تخت بگذارم و به سراغ بچه‌های دیگر بروم ولی دیدم با نگاهش التماس می‌کند که یک لیوان دیگر به او بدهم.

 

لیوان را تا نصف آب سیب ریختم به او دادم. بعد آرام سرش را روی تخت گذاشتم و به سراغ بچه‌های دیگر رفتم. پارچ آب سیب تمام شد. می‌خواستم تا دوباره پارچ را پر از آب سیب کنم که چشمم به همان پسرک افتاد. احساس کردم حالش خوب نیست. کنارش رفتم و نبضش را گرفتم. خیلی کند می‌زد. خیلی خطرناک بود با سرعت داخل راهرو دویدم و دوستان را صدا زدم. خودم هم یک «سرم» و «آنژیوکت: برداشتم و بالای سرش آمدم. نفسش قطع و لب‌هایش کبود شده بود. سرم و آنژیوکت را روی تخت انداختم و شروع کردم به ماساژ دادن قلب او.

 

دوستان رسیدند. همه تلاش می‌کردند که او را به حالت عادی برگردانند. بقیه بچه‌ها، اطراف ما جمع شده بودند و با چشمان نگران و حیرت‌زده حرکات ما را زیر نظر داشتند اما در برابر چشم‌های گریان آن‌ها نبض او دیگر برنگشت و از دنیا رفت. این یکی از صحنه‌های دلخراشی بود که در عملیات حلبچه شاهد آن بودم

.

  روایتی پر افت خیز از بیسیمچی گردان یارسول الله

شاید شما تاکنون روایتی این‌چنین پرافت‌وخیز را از زبان هیچ رزمنده‌ای نشنیده باشید. حقیقت وجودی انسان در رویارویی با مشقت‌ها و سختی‌هاست که ظهور و بروز پیدا می‌کند. «علی امانی»، بی‌سیم‌چی شهید حاج «حسین بصیر»، قائم‌مقام «لشکر خط‌شکن 25 کربلا» بود. چهارده‌ساله بود که عازم جبهه شد و در تمام سال‌های جنگ، حضوری فعال داشت. گلوله‌ها و ترکش‌های زیادی بر پیکرش نشست و بیش از پنج بار شیمیایی شد. پس از جنگ، به خاطر عوارض ناشی از شیمیایی حاد و جراحت‌های برجای مانده، تحت درمان مستمر قرار گرفت و اکنون نیز هر چند ماه یک بار شیمی‌درمانی می‌شود. یکی از همین روزها که علی به‌تازگی از شیمی‌درمانی برگشته بود، کنار ریل راه‌آهنِ حاشیه‌ی دریای خزر، زیر باران به گفت‌وگو نشستیم. صدای تلک‌تلک قطار، نم‌نم باران و امواج خروشان دریا در متن نشسته است.

بخشی از حافظه‌ی علی‌آقا به خاطر عوارض شیمیایی پاک شده است. امیدوارم علی‌آقا پوزش ما را برای این‌که دیر به سراغش رفتیم، بپذیرد. خیلی دیر نیست که علی نیز پرستو شود، و آن‌گاه بهشت...

پاییز 61 بود. اتوبوس‌ها در اردوگاه شهید «رجایی» رامسر صف کشیده‌ بودند. رزمندگان شهرهای شمالی پس از یک دوره‌ی تکمیلی آموزشی در آن‌جا جمع شده بودند. مه غلیظی ازسمت کوهستان روی اردوگاه نشسته و نسیم ملایمی ازسمت دریا می‌وزید. اردوگاه رامسر در زمان طاغوت با وسعتی فراخ بین دریا و جنگل، برای سفرهای شاه خائن و خوش‌گذرانی‌های خاندان ملعون پهلوی در شمال بنا شده بود،‌ولی با آغاز جنگ تحمیلی، سپاه منطقه‌ی 3 مازندارن آن را تطهیر کرده و برای آموزش نظامی رزمندگان لشکر خط‌شکن «25 کربلا» فراهم کرده بود. بچه‌ها با نظمی آراسته، ایستاده بودند. نرم‌نرم لایه‌های مه، روی صورت بچه‌ها می‌نشست و فضایی دل‌نشین، بر دل‌ها طنین می‌افکند. هر شش ستون پنجاه نفری یک مسئول داشت. مسئول ما شهید «قربان‌علی گنجی» بود و «حمید شافی» معاونش. ما گوش به فرمان، منتظر بودیم که زیر آن هوای لطیف و پرمهر شمالی، برنامه‌ی صبحگاه تمام شود و به‌سمت اتوبوس‌هایی که منتظرمان بودند، هجوم ببریم.

کارت جنگی را که گرفتم، مشتاقانه دویدم. به یکی، دو اتوبوس سرک کشیدم و دیدم که پر شده‌اند. رسم بر این بود که بچه‌های هر شهر و محله، گروهی می‌پریدند توی اتوبوس. من هنوز خوب با بچه‌ها آشنا نشده بودم؛ برای همین تک مانده بودم. سوار اتوبوس دیگری شدم. نگاه کردم. دو، سه نفر بیش‌تر توی اتوبوس نبودند. ردیف چهارم، یک بسیجی نشسته بود. یک کلاه پشمی و اورکت کره‌ای پوشیده بود. تقریبا سی، چهل ساله بود و قدی بلند و کشیده داشت. در همان نگاه اول به دلم نشست. تصمیم گرفتم کنارش بنشینم، اما نیرویی درونی مرا از نشستن در کنارش بازمی‌داشت. با خودم گفتم، من در قواره‌ی مردی چنین متین نمی‌گنجم. من جوانی پر شور و شعف بودم و او عاقل‌مردی گرم و سرد چشیده. از کنارش که رد شدم، دستم را گرفت و گفت: «پسر بیا پیش من

طوفانی در دلم برپا شد. نشستم کنارش. احساس غریبی داشتم؛ انگار سال‌ها بود که می‌شناختمش. دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «اسمت چیه پسرجان؟! چند سال داری؟»

گفتم: «علی امانی، پانزده سالم است از آمل

گفت: «از خود شهر آمل هستی؟»

گفتم: «نه حاجی! از روستای هندوکلاه. دوم راهنمایی را که قبول شدم، رفتم آموزش نظامی 45روزه‌ی گهرباران ساری. تابستان سال 60 هم شش ماه کردستان بودم. بعد یک ماه برگشتم خانه و دوباره رفتم جبهه. باز هم قسمتم، کردستان شد

یک‌مرتبه ساکت شدم. فکر کردم که چه‌قدر پرحرفی کردم. خجالت کشیدیم. جذبه‌ی او ظرف وجودم را لبریز کرده بود. برای مدتی زمان و مکان را از یاد بردم. با صلوات یکی از رزمنده‌ها به خودم آمدم. اتوبوس داشت پر می‌شد. هنوز دست‌های مهربانش روی شانه‌ی نحیفم بود.

- حاج‌آقا! اسم شما چیه؟

- «حسین بصیر»، از فریدونکنار.

- فرمانده هستید؟

- مثل تو هستم؛ یک بسیجی. ببینم علی‌آقا، بار چندم است که می‌آیی جبهه؟

- سومین بار حاجی.

دستی از مهر و عطوفت به سرم کشید و گفت: «مرحبا، مرحبا

پرسیدم: «حاجی! شما چندمین بار است که جبهه می‌روید؟»

گفت: «اولین بارم است

خندیدم و گفتم: «اولین بارتان که نیست حاجی. از لباس‌تان معلوم است که خیلی فرمانده هستید

نرم خندید و به فکر فرو رفت. اتوبوس به راه افتاد. هوای داخل اتوبوس گرم و دلنشین بود. حاجی سرش را به شیشه تکیه داد و دیگر نه من حرفی زدم، نه حاجی. اتوبوس که سبقت گرفت، تکانی شدید همه‌ی بچه‌ها را به حرف آورد. کم مانده بود اتوبوس کله‌پا شود. وضعیت که عادی شد، حاجی هم سکوت را شکست.

من توی حصر آبادان بودم.

گفتم: «حاجی! قبل از این‌که جبهه بیای، چه‌کاره بودی؟ اهل خود فریدونکناری؟»

گفت: «من آهنگرم. تا ششم نظام قدیم درس خوانده‌ام. شام غریبان امام حسین(ع) سال 22 به‌دنیا آمدم. قبلا عضو گروه فدائیان اسلام بودم. همان روزهای اول جنگ، به عشق امام رفتم جبهه

گفتم: «از خاطرات جبهه برایم بگو

خندید و ادامه داد: «وقتی امام دستور داد «حصر آبادان باید شکسته شود»، 280 نیرو را آموزش دادیم و بردیم آبادان. سپاه آن‌جا ما را با خوش‌رویی پذیرفت. خیلی زود برای شکستن حصر، سازمان‌دهی شدیم. هیچ سلاحی در اختیارمان نبود. وقتی رفتیم دنبال سلاح، گفتند: بنی‌صدر کتبا دستور داده که تحت هیچ شرایطی به گروه «فدائیان اسلام» سلاح و تجهیزات ندهیم.

به گریه افتادیم تا یک مقدار فشنگ و مهمات و اسلحه بهمان دادند. هر بار با گریه و التماس، مهمات و تجهیزات می‌گرفتیم. می‌دانی علی‌آقا؟! ما با چنگ و دندان حصر آبادن را شکستیم و خیلی سختی کشیدیم. اشک ریختیم برای مظلومیت امام. خیلی سختی کشیدیم

گفتم: «مگر امام دستور نداده بود که باید حصر آبادان شکسته بشود؟ پس بنی‌صدر خیلی خیانت کرد

گفت: «بله! بنی‌صدر خیلی خائن بود، دستش توی دست منافقان لعین بود

در کنار حاج‌حسین، اصلا متوجه سختی راه نشدم، تا رسیدیم به رقابیه. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، حاج‌حسین با من خداحافظی کرد، دست دادیم و سرم را بوسید. گفت که ان‌شاءالله دوباره هم‌دیگر را می‌بینیم و رفت.

اتوبوس‌ها یکی پس از دیگری رسیدند. بچه‌ها به ترتیب قد، سه‌نفر سه‌نفر به یک ستون منظم شدند و روی زمین نشستند. طولی نکشید که یک موتور تریل، همه‌ی بچه‌ها را از جا بلند کرد. گفتند که «علی فرودس»، فرمانده «تیپ 1 کربلا» آمده. یک چشم فردوس ترکش خورده بود و نمی‌دید. همه به احترامش صلوات فرستادیم. دستور داد بنشینیم. هوا خیلی سرد بود.

بسم‌اللهی گفت و شروع به صحبت کرد. از وضع جنگ و منطقه، محورهای عملیاتی و استعداد دشمن گفت. یک‌مرتبه بدون مقدمه گفت: «حسین‌آقای بصیر! بیاید جلو

جا خوردم. توی دلم گفت، ای دل غافل! این حاجی گفت، من فرمانده نیستم. بابا این یک کاره‌ای هست. دل توی دلم نبود. تا حاج‌بصیر آمد، همه صلوات فرستادیم. متین و آرام ایستاد و سلام کرد. علی فردوس دستش را گذاشت روی شانه‌ی حاج بصیر و گفت: «این حسین‌آقای بصیر را که می‌بینید، از رزمندگان شجاع شمالی، هم‌محلی شما، باتقوا، باایمان و مخلص است

حاج بصیر نشست روی زمین و سرش را انداخت پایین. از تعریف او دلخور شده بود.

علی فردوس ادامه داد: «از امروز قرار است حاج‌بصیر، فرمانده شما باشد. این فرمانده شما، قبل از جنگ، چند سالی را در افغانستان هم‌پای مجاهدان مسلمان افغانی جنگیده. حصر آبادان بوده، «فتح‌المبین» بوده، «بیت‌المقدس» بوده، «رمضان» بوده. از روز اول جنگ، جبهه بوده

بعد دست گذاشت روی شانه‌ی حاج‌بصیر و پرسید: «حسین‌آقا! می‌خواهی اسم گردان را چی بگذاری؟»

حاج‌بصیر از جا بلند شد. علی فرودس خداحافظی کرد، ما را به حاج‌حسین سپرد و رفت. حاج‌بصیر نگاهی به جمع انداخت و شروع به صحبت کرد. گفت: «بچه‌ها! ما انتخاب شده‌ایم که برای هدف و اعتقادمان جانبازی کنیم. اول باید یک اسم برای گردان انتخاب کنیم

بعد اشاره کرد به پیرمردی که ردیف دوم، جلوی من نشسته بود. گفت: «حاجی، پدرجان! شما بلند بشوید

پیرمرد که دوزانو نشسته بود، دست‌هایش را گذاشت روی زمین و با صدای بلند گفت: «یا رسول‌الله(ص)!»

تا نام حضرت رسول را برد، همه صلوات بلندی فرستادیم. حاج‌حسین گفت: «یا رسول‌الله(ص)؛ گردان «یا رسول‌الله(ص)». بنشین پدرجان، گفتی، تمام شد

پیرمرد حیران ایستاد که چه چیزی را گفته، اصلا برای چی بلند شد. سری چرخاند، بهت‌زده بچه‌ها را نگاه کرد و آرام نشست. حاج‌حسین گفت: «پدرجان! من می‌خواستم شما بلند شوید و نام گردان را انتخاب کنید. بزرگ‌تر از همه‌ی ما این‌جا شمایید. الحمدالله به لطف خدا، شما نام گردان را انتخاب کردید. گردان «یا رسول‌الله(ص)».

همه صلوات بلندی فرستادیم.

حاج بصیر ادامه داد: بچه‌ها! ما این‌جا جمع شده‌ایم تا به تکلیفمان عمل کنیم. هرکس که می‌تواند توی این گردان پیاده خدمت کند، ما در خدمتش هستیم. هرکس هم که نمی‌تواند، همین حالا بگوید. ما مأموریت‌های سختی در پیش داریم. سپس هریک از بچه‌ها مسئولیت خود در گردان را انتخاب کرد.

حاج‌بصیر به من اشاره کرد و گفت: «علی‌آقا! تو دوست داری کجا باشی؟»

گفتم: «هر جا که شما دستور بدهید؛ من تابع دستور شما هستم

گفت: «می‌توانی بی‌سیمچی باشی؟»

گفتم: «بله! می‌توانم

حاج‌حسین بلند گفت: «بچه‌ها! این علی‌آقا مسئولیت مخابرات گردان را به‌عهده دارد، بی‌سیمچی گردان است

شب را آن‌جا ماندگار شدیم و صبح خیلی زود جلوی تدارکات ستاد صف کشیدیم. هریک از بچه‌ها به تناسب رسته‌ی انتخابی خود مسلح شد. من بی‌سیم و کلاشینکفی گرفتم و عصر همان روز به‌سمت جفیر حرکت کردیم. سه ماه تمام در آن‌جا پدافند کردیم. تجربه‌ی خوبی برای روزهای سخت و پرتحرک جبهه بود. موقع تسویه‌حساب شد. رزمنده‌ها کوله‌هاشان را بستند و به خانه رفتند، ولی من شش‌ماه دنبال حاج‌بصیر دویدم. هر چند وقت یک بار، نامه‌ای برای خانواده‌ام می‌فرستادم تا این‌که گردان به‌طرف مهران حرکت کرد. مدتی را آن‌جا ماندیم. حاجی به مکه رفت. وقتی برگشت، من مرخصی بودم. پیغام فرستاد که بیا. وقتی رفتم، گفتم: «دیدی حاجی؟! شوخی‌شوخی حاجی شدی

خندید و سرم را بوسید. چندین عملیات را پشت سر گذاشتیم. حاج‌بصیر چندین بار شیمیایی شد. هر بار که زخمی می‌شد، من هم از این فیض بی‌نصیب نمی‌ماندم.

 

وقتی امام دستور داد «حصر آبادان باید شکسته شود»، 280 نیرو را آموزش دادیم و بردیم آبادان. سپاه آن‌جا ما را با خوش‌رویی پذیرفت. خیلی زود برای شکستن حصر، سازمان‌دهی شدیم. هیچ سلاحی در اختیارمان نبود. وقتی رفتیم دنبال سلاح، گفتند: بنی‌صدر کتبا دستور داده که تحت هیچ شرایطی به گروه «فدائیان اسلام» سلاح و تجهیزات ندهیم.

 

اول باید یک اسم برای گردان انتخاب کنیم

بعد اشاره کرد به پیرمردی که ردیف دوم، جلوی من نشسته بود. گفت: «حاجی، پدرجان! شما بلند بشوید

پیرمرد که دوزانو نشسته بود، دست‌هایش را گذاشت روی زمین و با صدای بلند گفت: «یا رسول‌الله(ص)!»

تا نام حضرت رسول را برد، همه صلوات بلندی فرستادیم. حاج‌حسین گفت: «یا رسول‌الله(ص)؛ گردان «یا رسول‌الله(ص)». بنشین پدرجان، گفتی، تمام شد

یــــــــــــــــــــــــک وانـــــــــــــــــت پـــــــــــــــــر از جنازه

رژیم عراق از ابتدای جنگ به طور گسترده از گلوله‌های شیمیایی در عملیات‌های مختلف استفاده کرد و مردم نظامی و غیرنظامی را در شهرهای مختلف مرزی ناجوانمردانه آماج حملات وحشیانه خود کرد. حلبچه نقطه ثقل اصابت‌ بمب‌های شیمیایی ارتش عراق در حملات شیمیایی بود که حاصل آن مرگ صدها کودک، نوجوان، پیرمرد و پیرزن آن دیار بود. مجموعه «سفر به حلبچه» مروری است بر خاطرات حملات رژیم بعث عراق به این شهر است که در زیر یکی از خاطرات آن بازگو می‌شود:

 

امتداد دیوارهای بلوکی خیابان، با رسیدن به یک سه‌راهی به بیابان می‌رسد. کف زمین با لایه نازکی از پودر سفید فرش شده. مثل این است که روی زمین آهک پاشیده باشند. محله بوی مخصوصی می‌دهد، بویی که آرشیو ذهن شبیهی برای آن نمی‌یابد. نگاه‌مان برای یافتن موقعیت آن محل، به سمت راست متمایل می‌گردد. ناگهان تمامی حواس، در پشت صحنه دلخراشی زندانی می‌شود، صحنه پیکر دختری که رو به صورت روی زمین افتاده است. چشم‌های مبهوت، جسد دخترک را می‌نگرد. بی‌اختیار فریادم بلند می‌شود:

 

ـ سعید، سعید...

 

مقابل دهان و دماغ او، یک وجب کف جمع شده و پای چپش به طرز غیرطبیعی خم شده است. همین خمیدگی تکان محسوسی را به موازات ضربان قلب به پای دخترک می‌داد. حدسی مبهم، خط نگاه را، روی قفسه سینه او می‌کشاند. با اینکه حواس هنوز اسیر این صحنه است، ناباورانه فریاد دوم بلند می‌شود:

 

ـ نفس می‌کشد، زنده است...

 

بچه‌ها رسیده‌اند. چشم‌ها، با رسیدن آنها از پشت میله‌های این صحنه آزاد می‌شود. با فاصله 10 متر، هیکل کوچک پسربچه‌ای، قدم‌ها را به سوی خود می‌خواند. باز هم فریادی از روی اضطراب:

 

ـ این هم زنده است...

 

ظاهر پسربچه با خواهر احتمالی او فرقی ندارد. سفیدی چشم‌ها به رنگ خون درآمده و سیاهی هر دو چشم به یک سو متوجه است. بی‌اختیار نقطه‌ای موهوم را تماشا می‌کند. نفسش تنگ تنگ است. آب بینی و دهان بیشتر صورت او را پوشانده است. سینه خرخر عجیبی دارد. احمد سعی می‌کند دخترک را به هوش بیاورد. پسربچه را که بغل می‌کنیم، انگار تمام استخوان‌هایش شکسته است.

 

همگی با حالتی پریشان که هاله‌ای از وحشت را به خود پیچیده، آن دو را به کناری می‌کشیم. با فریاد یکی از همراهان، همه نگاه‌ها به سمت چپ آن سه راه لعنتی برمی‌گردد:

 

ـ اینجا، اینجا...

 

خدایا اینجا دیگر کجاست؟ با دهانی باز، خود را در مقابل یک گورستان رو باز می‌بینیم. با اینکه موقعیت محل کاملاً معلوم است، ولی همگی خود را گم کرده‌ایم. یک آن به نظر رسید که هیچ فرقی با آنها نداریم، انگار ما هم ایستاده مرده‌ایم. خشک‌مان زده است.

 

اجساد کودکان، زنان و مردان در خطوط موازی و مورب، تا انتهای کوچه ادامه می‌یافت. تماشای این همه مرده، برای ما که اجساد را از روی سنگ قبر زیارت کرده‌ایم، صحنه غیرقابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را می‌خراشید، تمام احشا و امعای بدنمان را در چنگ خود گرفتار کرده است. انجماد سلسله اعصاب، که همگی را چون چوب، بر سر جایمان خشک کرده بود، با صدای یک خودرو که از اول کوچه دخانیات به این سو حرکت می‌کرد، رفته رفته باز شد.

 

یکی از بچه‌ها برای یافتن کمک به سر کوچه رفته بود و اکنون با یک ایفای غنیمتی که برای آوردن مهمات به عقب برمی‌گشت، کنار آن دو خواهر و برادر احتمالی ایستاده است. در حالی که در اغمای کامل به سر می‌برند، روی دو تشک، به پشت ایفا منتقل می‌شوند.

 

حواس‌های فراری، حالا کم‌کم جلد آشیانه‌هایشان شده‌اند. به خود آمده‌ایم، ولی پرچم سیاه عزا از دل‌هایمان بالا رفته است. با اینکه اشک را به یاری دل‌های عزادارمان می‌خوانیم، ولی انگار نه انگار. با همین احوال از کنار اجساد می‌گذریم.

 

مردی جوان به همراه یک بقچه بزرگ سفید رنگ، زنی در کنار یک چمدان باز، دو مرد، کودکی شیرخوار در آغوش مرد میانسال در کنار آستانه در، دخترکی پنج ـ شش ساله با یک نوزاد در آغوش یکدیگر، کودکی که کمرش توسط نبشی در ورودی تا شده، یک مادر با پنج کودک در مقابل در خروجی...

 

لحظه‌ای می‌ایستیم. حالا تصویر اجساد از کنار ما می‌گذرند.

 

یک پیرزن مثل عصای قدیمی‌اش، یک وانت‌بار پر از جنازه، صدای خرخر از وسط جنازه‌ها، راننده پشت فرمان مثل مومیایی‌ها است. صدایی مبهم از داخل خانه‌ها، صدای ناله، صدای شیون، دمپایی کوچک در کنار جسدی کوچک، دهانی نیمه‌باز با چشم‌های بسته...

 

در اینجا درخت زندگی، با کشتار این همه انسان، آن هم در بهار حلبچه ریشه ‌کن شده است. در اینجا، شعار «مرگ بر زندگی» بدون اینکه قطره‌ای خون از دماغ کسی بریزد ـ تحقق یافته است. در اینجا جای خالی زندگی، با تظاهرات مرگ، پر شده است. در اینجا تیز خلاص، با بمباران شیمیایی این چنین بر پیکر صدها تن از اهالی حلبچه نشسته است.

 

یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمی‌کرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیه‌ای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.

 

صدها، بچه‌ها را به داخل خانه‌ها می‌کشاند. قبل از آن، افراد نیمه‌جان که از لابلای جنازه‌ها بیرون کشیده شده‌اند، شانس خود را برای زنده ماندن امتحان می‌کنند. به محض رسیدن آمبولانس، افراد نیمه‌جان به پشت آمبولانس منتقل شدند.

 

بعد از این همه کشته، سعید داخل زیرزمین یک خانه، خانواده‌ای سالم را کشف می‌کند.

 بچه های به خواب رفته در کوچه های خاموش

گفتگو با یک امدادگر سردشتی در سالروز بمباران شیمیایی این شهر:

 

درد خود را فراموش کردم وقتی چشمان به خواب رفته کودکان معصوم را می دیدم که برای همیشه با دویدن در کوچه پس کوچه های شهر و شیطنت های یواشکی خداحافظی کرده بودند... دردم می گرفت از دیدن صحنه خواب ابدی چشم هایی که هنوز به روی زندگی باز نشده، برای همیشه بسته شده بود...

   

لحظاتی گوش به صحبت های یک امدادگر می سپاریم تا دیده های او را درباره جنایات بعثی ها در سردشت - اولین شهری که در دنیا هدف بمباران شیمیایی قرار گرفت- به رشته تحریر کشیم؛ "جمال نیک پی"، زاده سرزمین مظلوم سردشت، از خاطرات تلخ روز هفتم تیرماه سال 66، زمانی که هجده سال بیش نداشت و حالا جانباز شیمیایی 70 درصد شده، می گوید:

 

با دفعات گذشته فرق داشت

 

نزدیک عصر بود که دوباره هواپیماهای عراقی بمباران شهر را آغاز کردند. گمان نمی کردم این دفعه با دفعات گذشته فرق داشته باشد اما در ظاهر جنس این سلاح ها با بمب های قبلی فرق داشت. متوجه شدم وسط شهر را زده اند. برای کمک خودم را به میدان سرچشمه که آب شرب شهر از آنجا تامین می شد، رساندم.

 

سرچشمه و چشمانی گریان

 

صحنه های سرچشمه، چشم های هر بیینده ای را گریان می کرد؛ مادری با وضعی ناراحت کننده کودک مجروح خود را به آغوش کشیده بود و ناله سر می داد؛ آن طرف تر کودکانی2 ساله، 5 ساله، 8 ساله، برای همیشه به خواب ابدی فرو رفته بودند؛ پیرمردهایی که در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ و جوانانی که مستاصل مانده بودند...

 

مصیبتی که هنوز ادامه دارد...

 

دیدن آن فجایع هر انسانی را تحت تاثیر قرار می داد و دل را به درد می آورد، همین باعث می شد که درد خود فراموش کنم و یاری رساندن به مصدومین تنها هدفم باشد. یادم می آید خانواده ای را که همه هشت نفر اعضای آن شیمیایی شده بودند؛ یادم می آید خانواده نه نفره ای را که شش تن از آنها به شهادت رسیدند و هنوز کسی از سرنوشت کودک دو ساله آنها خبر ندارد که در آن شلوغی و مصیبت چگونه گم شد و به کجا رفت...

 

به هوش تا بیهوشی...

 

چند دقیقه ای از امداد رسانی گذشته بود که متوجه شدم حالم دگرگون شده. کم کم بدتر و بدتر می شدم. اما همچنان به مجروحان کمک می کردم و آنها را به نقاهتگاه برای انجام درمان های اولیه می رساندم. هر چه پیش می رفت حالم وخیم تر می شد. چشمانم شروع به سوزش کرد و سرفه های پی در پی امانم را بریده بود. اما دیدن آن صحنه های اسفناک به وجدانم اجازه نمی داد یاری رساندن مجروحان را رها کنم. یک ساعت که گذشت بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم، خودم را روی تخت بیمارستان شهید دکتر لبافی نژاد تهران دیدم. حدود 45 روز دوره اولیه درمان در بیمارستان طول کشید و پس از آن مشکلات تنفسی همراه همیشگی ام شد. هنوز برای درمان در سال دوبار بستری می شوم و هنوز کابوس آن صحنه ای جنابت بار ذهنم را رها نمی کند...




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۲۴
احمد سلطانی محمدی

خاطره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی