شهید علی (امیر)محمودوند
علی (امیر) در سال 1343 در روز
هفدهم صفر ماه قمری در تهران پا بر خاک نهاد، تحصیلاتش را تا پایان دوره
راهنمایی ادامه داد، با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج مسجد درآمد و با
شوری وصفناشدنی به فعالیت مذهبی پرداخت. تابستان سال 1361 همزمان با شروع
عملیات رمضان در هفده سالگی به جبهه رفت و کارش را در گردان تخریب لشگر 27
محمدرسولالله (ص) آغاز نمود. در عملیات والفجر مقدماتی همراه گردان حنظله
به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد. در عملیات والفجر 8 برای همیشه
پایش را از دست داد و با وجود 70 درصد جانبازی (شیمیایی، موجی، قطع پا و
25 ساچمه در دست) باز هم از میهن اسلامی دفاع نمود. او در سال 1367 با
دوشیزهای پارسا ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد، علی به علت علاقه به نظام
مقدس جمهوری اسلامی به عضویت نهاد مقدس سپاه درآمد و توانست با تلاش بسیار
مدرک دیپلم خود را دریافت نماید.
محمودوند در سال 1371 بعد از شهادت سیدعلی موسوی به یاری برادران گروه تفحص شتافت و 8 سال در میان خاک های تفتیده جنوب برای یافتن پیکر شهدا تلاش نمود، به طوری که دو مرتبه پای مصنوعی خود را بر اثر کار زیاد از دست داد، فرماندهی دلیر گروه تفحص لشگر27 محمدرسولالله (ص) سرانجام در تاریخ 1379/11/22 در منطقه فکه بر اثر انفجار مین در جرگه شاهدان قرار گرفت. علی در سن 36 سالگی تنها پسرش عباس را که نابینا و فلج بود، به همراه دخترش در نزد ما به یادگار گذاشت. پیکر پاکش را در قطعه 27 بهشتزهرا طبق وصیت او به خاک سپردند.
به روایت شهید مجید پازوکی
علی محمودوند، یه علی محمودوند من میگم یه علی محمودوند میشنوی. بعضیها رو نمیشه همین جوری با حرف نشون داد، مثلاً بگی این بود علی محمودوند.
اون ور بیشتر میشناسنش. اصلاً بهتر میدونن چی کار کرد. خدا بیشتر میدونه چیکار کرد، کسی نمیشناختش.
شخصیتش عجیب و غرببی بود. پانزده سال با هم رفیق بودیم. شخصیتش رو خیلی سخت میشد آدم بشناسش. اصلاً بعضی موقعها یه چیزهایی میگفت من الان هم تو فکرم که این یعنی چی؟
من یکبار یادمه برگشت گفت: من به والله تا حالا از هیچی نترسیدم! من این جمله رو فقط از امام شنیده بودم. بعد ما میخندیدیم، میگفتیم چی میگه؟
ولی عملاً تو خیبر و عملیاتهای دیگه، توی میادین مین، ثابت شده بود از هیچی نمیترسید. خوب؛ حالا این چه پشتوانهای داشت که این حرف رو میزد یا اون خستگیناپذیریش یا اون تحمل دردش و اون مسائلش و مشکلاتش. با روحیه خیلی باز، باز هم اینجا کار میکرد.
توی جنگ با این رفیقاش توی این منطقه (فکه) جنگیده بود. گردان حنظلهای بود دیگه. همون بچههایی که تو کانال گیر کردند.
خیلی براش سنگین تموم شده بود اون شهادت سیصد نفری که کنارش دیده بود، حدود سیصد نفر رو میگفت تو کانال دیدم. یه مقداری هم بچههای کمیل بودند و رفیقاش.
بعضی موقعها، خاطره تعریف میکرد، لحظه به لحظه تعریف میکرد. مثلاً میگفت: مثلاً کوچکترین حرکتهای بچهها را هم تعریف میکرد؛ این اینطوری شد شهید شد، اون این طوری شد. حالتشون رو میگفت.
خیلی براش سنگین بود. همش میگفت من باید برم این بچهها رو پیدا کنم، دلش اینجا بود که بالاخره اون کانال کمیل رو پیدا کرد، کانال حنظله رو. صدو بیست تا شهید از کمیل درآورد، هفتاد یا هشتاد تا هم از حنظله درآورد. دیگه ول نکرد.
یکبار سه ماه اینجا کار کردیم، شهید پیدا نکردیم. اونقدر ناراحت بود هی راه میرفت، قاطی کرده بود. اصلاً همین جوری دیگه داد میزد، به حضرت علی میگفت تو به من قول دادی که هر چی بخوام بهم بدی، چرا سه ماه شهید پیدا نکردیم؟ اگر من تا ده روز دیگر اینجا شهید پیدا نشه میزارم میرم از این فکه. همین طور راه میرفت با خودش حرف میزد.
نمیدونم این فشار رو که تحمل میکرد، من احساس میکنم که واقعاً اون از تمام وجودش مایه گذاشته بود که این بچهها رو پیدا کنه!
بچهاش که مریض شد خیلی واسش سخت میگذشت، بردش مشهد امام رضا، سی و هشت روز، این طورها، سی روز، نزدیک چهل روز، تو مشهد فقط بست بسته بودند به اون پنجره فولاد با خانوادش. حالا نمیدونم خودش، بچههاش، نمیدونم کی خواب میبینه؛ خواب امام رضا رو میبینه که ما همین جوری دوست داریم ببنیم. هرچی میخوای از ما بخواه؛ بهت میدیم، ولی این رو نخواه. ما دوست داریم بچهات رو همین جور ببینیم.
حتی یادمه؛ یکبار گفت یکبار اصرار کردم تو دعا, گریه کردم گفتم شفا بدش این بچه رو. اومدن تو خوابم گفتند مگر نگفتیم بهت شفای این رو نخواه؟
اون بچهاش مریض بود. یکسره تو بیمارستان بود ـ خدمت شما عرض کنم ـ کلیه درد داشت. یک کلیهاش آسیب دیده بود تو جنگ؛ همش سنگساز بود. یا مرفین میزد یا میرفت توی این بیابونها. معمولاًخونریزی داشت این کلیهاش درد میکشید ولی بازم هیچی نمیگفت. ادامه داد راه رو.
خیلی سَر و سِر داشت علی آقا با این فکه، فکه رو مثل زمان جنگ میدونست یعنی چی؟ یعنی یه قطعهای از زمان جنگ که هنوز میشد توش مثل زمان جنگ زندگی کرد.
سال شصت و هفت یا شصت و هشت بود میگفتش که من خواب دیدم تو فکه شهید میشم، چهار یا پنج دفعه به من گفت این رو. بیشتر منتظر بود بالاخره کی نوبتش میرسد تا به بچههای حنظله برسه.